151
از بالای بام
بالای بامِ«شصت و سه سال» ایستاده ام
اکنون،تمام منظره پیداست!
از روز های نزدیک،
تا سال های دور،
آن خانه های کوچکِ غمناک
و آن کوچه های سنگی باریک
آن چهره های پاک و گرامی
و آن خاطرات روشن وتاریک.
آن یاد های گم شده در باد
و آن همرهان خووب که از دست داده ام.
*
پرسی اگر:
ــ جمال جهان را،
ــ باری ــ چگونه دیده ای؟
در پاسخت بگو؛ چه بگویم؟
جز آنکه نقش منظره ام را
با قطره های اشک بشویم...
آنگاه، که از کنار هیاهوی زندگی
خاموش بگذرم
با حسرتی عظیم که با خویش میبرم
با کوله بارشعر،که بر جا نهاده ام!