170
بهار می رسد، اما
بهار می رسد، اما ز گل نشانش نیست
نسیم، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان وبلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امیدِ رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست!
جهانبه جان من آنگونه سرد مهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.