شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۳
فردوسی
فردوسی( داستان رستم و اسفندیار )
130

بخش ۱۳

چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند
پشوتن که بد شاه را رهنمای
بیامد هم انگه به پرده سرای
چنین گفت با او یل اسفندیار
که کاری گرفتیم دشخوار خوار
به ایوان رستم مرا کار نیست
ورا نزد من نیز دیدار نیست
همان گر نیاید نخوانمش نیز
گر از ما یکی را برآید قفیز
دل زنده از کشته بریان شود
سر از آشناییش گریان شود
پشوتن بدو گفت کای نامدار
برادر که یابد چو اسفندیار
به یزدان که دیدم شما را نخست
که یک نامور با دگر کین نجست
دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار
چو در کارتان باز کردم نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه
تو آگاهی از کار دین و خرد
روانت همیشه خرد پرورد
بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن
شنیدم همه هرچ رستم بگفت
بزرگیش با مردمی بود جفت
نساید دو پای ورا بند تو
نیاید سبک سوی پیوند تو
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سراندر نیارد به دام
چنو پهلوانی ز گردنکشان
ندادست دانا به گیتی نشان
چگونه توان کرد پایش به بند
مگوی آنکه هرگز نیاید پسند
سخنهای ناخوب و نادلپذیر
سزد گر نگوید یل شیرگیر
بترسم که این کار گردد دراز
به زشتی میان دو گردن فراز
بزرگی و از شاه داناتری
به مردی و گردی تواناتری
یکی بزم جوید یکی رزم و کین
نگه کن که تا کیست با آفرین
چنین داد پاسخ ورا نامدار
که گر من بپیچم سر از شهریار
بدین گیتی اندر نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت
کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
بدو گفت هر چیز کامد ز پند
تن پاک و جان ترا سودمند
همه گفتم اکنون بهی برگزین
دل شهریاران نیازد به کین
سپهبد ز خوالیگران خواست خوان
کسی را نفرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد جام می برگرفت
ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت
ازان مردی خود همی یاد کرد
به یاد شهنشاه جامی بخورد
همی بود رستم به ایوان خویش
ز خوردن نگه داشت پیمان خویش
چو چندی برآمد نیامد کسی
نگه کرد رستم به ره بر بسی
چو هنگام نان خوردن اندر گذشت
ز مغز دلیر آب برتر گذشت
بخندید و گفت ای برادر تو خوان
بیارای و آزادگان را بخوان
گرینست آیین اسفندیار
تو آیین این نامدار یاددار
بفرمود تا رخش را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند
شوم باز گویم به اسفندیار
کجا کار ما را گرفتست خوار