شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۴۴
فردوسی
فردوسی( پادشاهی خسرو پرویز )
135

بخش ۴۴

ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر به آفرین
شنیدم که آن ریمن بد هنر
همی نامه سازد یک اندر دگر
سپاهی دلاور ز چین برگزین
بدان تا تو را گردد ایران زمین
بگیرم به شمشیر ایران و روم
تو راشاه خوانم بران مرز و بوم
بنام تو بر پاسبانان به شب
به ایران و توران گشایند لب
ببرم سر خسرو بی هنر
که مه پای بادا ازیشان مه سر
چون من کهتری را ببندم میان
ز بن برکنم تخم ساسانیان
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
بخواند آنکس ان را که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان
که این کارخوارست و دشوارنیز
که بر تخم ساسان پرآمد قفیز
ولیکن چو بهرم راند سپاه
نماید خردمند را رای و راه
به ایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود
چو بشنید بهرام دل تازه شد
بخندید و بر دیگر اندازه شد
بران برنهادند یکسر گوان
که بگزید باید دو مردجوان
که زیبد بران هر دو بر مهتری
همان رنج کش باید و لشکری
به چین مهتری بود حسنوی نام
دگر سرکشی بود ز نگوی نام
فرستاد خاقان یلان رابخواند
به دیوان دینار دادن نشاند
چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد
که هشیار باشید روز نبرد
همیشه به بهرام دارید چشم
چه هنگام شادی چه هنگام خشم
گذرهای جیحون بدارید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک
سپاهی دلاور بدیشان سپرد
همه نامداران و شیران گرد
برآمد ز درگاه بهرام کوس
رخ خورشد از گرد چون آبنوس
ز چین روی یکسر به ایران نهاد
به روز سفندار مذ بامداد