403
داستان دوازده رخ
جهان چون بزاری برآید همی
بدو نیک روزی سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
بیک روی جستن بلندی سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
چو سرو سهی گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست
بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
سر مایهٔ مرد سنگ و خرد
ز گیتی بی آزاری اندر خورد
در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی
اگر خود بمانی بگیتی دراز
ز رنج تن آید برفتن نیاز
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید
اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت
سه چیزت بباید کزان چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست
خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گرد بدیگر سخن ننگری
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز
چه در آز پیچی چه اندر نیاز
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
بخور آنچ داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه برنج از پی آز بود
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
بشد تازیان تا بخلخ رسید
بننگ از کیان شد سرش ناپدید
بکاخ اندر آمد پرآزار دل
ابا کاردانان هشیاردل
چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد
که تا برنهادم بشاهی کلاه
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز
شبیخون کند تا در خان من
از ایران بیازند بر جان من
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندر آمد ببالین شیر
برین کینه گر کار سازیم زود
وگرنه برآرند زین مرز دود
سزد گر کنون گرد این کشورم
سراسر فرستادگان گسترم
ز ترکان وز چین هزاران هزار
کمربستگان از در کارزار
بیاریم بر گرد ایران سپاه
بسازیم هر سو یکی رزمگاه
همه موبدان رای هشیار خویش
نهادند با گفت سالار خویش
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بران پهن دشت
بموی لشکر گهی ساختن
شب و روز نسودن از تاختن
که آن جای جنگست و خون ریختن
چه با گیو و با رستم آویختن
سرافراز گردان گیرنده شهر
همه تیغ کین آب داده به زهر
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
ابر پهلوانان و بر موبدان
بکرد آفرینی برسم ردان
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
فرستادگان خواست از انجمن
بنزدیک فغفور و شاه ختن
فرستاد نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
سپه خواست کاندیشهٔ جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
دو هفته برآمد ز چین و ختن
ز هر کشوری شد سپاه انجمن
چو دریای جوشان زمین بردمید
چنان شد که کس روز روشن ندید
گله هرچ بودش ز اسبان یله
بشهر اندر آورد یکسر گله
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همی داشت راز
سر بدره ها را گشادن گرفت
شب و روز دینار دادن گرفت
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بی نیازی شد از خواسته
ز گردان گزین کرد پنجه هزار
همه رزم جویان سازنده کار
بشیده که بودش نبرده پسر
ز گردان جنگی برآورده سر
بدو گفت کین لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز
نگهبان آن مرز خوارزم باش
همیشه کمربستهٔ رزم باش
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین
بدو گفت تا شهر ایران برو
ممان رخت و مه تخت سالار نو
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
برفتند با پند افراسیاب
برام پیر و جوان بر شتاب
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان بکردار غرنده میغ
پس آگاهی آمد به پیروز شاه
که آمد ز توران بایران سپاه
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
برآورد خواهد همی سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایران عنان
سواران جنگی چو سیصد هزار
بجیحون همی کرد خواهد گذار
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون بگردون برآورد گرد
دلیران بدرگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب
ز آوای شیپور و زخم درای
تو گویی برآید همی دل ز جای
گر آید بایران بجنگ آن سپاه
هژبر دلاور نیاید براه
سر مرز توران به پیران سپرد
سپاهی فرستاد با او نه خرد
سوی مرز خوارزم پنجه هزار
کمربسته رفت از در کارزار
سپهدارشان شیدهٔ شیر دل
کز آتش ستاند بشمشیر دل
سپاهی بکردار پیلان مست
که با جنگ ایشان شود کوه پست
چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
بکاراگهان گفت کای بخردان
من ایدون شنیدستم از موبدان
که چون ماه ترکان برآید بلند
ز خورشید ایرانش آید گزند
سیه مارکورا سر آید بکوب
ز سوراخ پیچان شود سوی چوب
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد برو پادشاهی و تخت
همه موبدان را بر خویش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
جزین نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
ابا پهلوانان چنین گفت شاه
که ترکان همی رزم جویند و گاه
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ
بباید بسیچید ما را بجنگ
بفرمود تا بوق با گاودم
دمیدند و بستند رویینه خم
از ایوان به میدان خرامید شاه
بیاراستند از بر پیل گاه
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
دلیران لشکر بسان پلنگ
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
ز گردان چو دریای جوشان زمین
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که یابد بخانه شکیب
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگی گزیده گوان
دلیران گردنکش از تازیان
بسیچیدهٔ جنگ شیر ژیان
کمربسته خواهند سیصد هزار
ز دشت سواران نیزه گزار
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه
نیاید نبیند بسر بر کلاه
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهریار
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجنبید در پادشاهی سپاه
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش
بشبگیر گاه خروش خروس
ز هر سوی برخاست آوای کوس
بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه
در گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
همه لشکر از گنج و دینار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه
به بر گستوان و بجوشن چو کوه
شدند انجمن لشکری همگروه
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزیشان دل شاه پرداخته
نخستین ازان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
گزین کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد
ره سیستان گیر و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
ز غزنین برو تا براه برین
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین
چو آن پادشاهی شود یکسره
ببشخور آید پلنگ و بره
فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
بزن کوس رویین و شیپور و نای
بکشمیر و کابل فزون زین مپای
که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب
الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد
برو با سپاهی بکردار کوه
گزین کن ز گردان لشکر گروه
سواران شایستهٔ کارزار
ببر تا برآری ز دشمن دمار
باشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هژبران نیزه گزار
برد سوی خوارزم کوس بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
زند بر در شهر خوارزم گاه
ابا شیدهٔ رزم زن کینه خواه
سپاه چهارم بگودرز داد
چه مایه ورا پند و اندرز داد
که رو با بزرگان ایران بهم
چو گرگین و چون زنگه و گستهم
زواره فریبرز و فرهاد و گیو
گرازه سپهدار و رهام نیو
بفرمود بستن کمرشان بجنگ
سوی رزم توران شدن بی درنگ
سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان
نشستند بر زین بفرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه
بگودرز فرمود پس شهریار
چو رفتی کمر بستهٔ کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
کسی کو بجنگت نبندد میان
چنان ساز کش از تو ناید زیان
که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنجست گیتی و ما برگذر
چو لشکر سوی مرز توران بری
من تیز دل را بتش سری
نگر تا نجوشی بکردار طوس
نبندی بهر کار بر پیل کوس
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست
بپند فراوانش بگشای گوش
برو چادر مهربانی بپوش
بهر کار با هر کسی دادکن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن
چنین گفت سالار لشکر بشاه
که فرمان تو برتر از شید و ماه
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
به پیش سپاه اندرون پیل شست
جهان پست گشته ز پیلان مست
وزان ژنده پیلان جنگی چهار
بیاراسته از در شهریار
نهادند بر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با زیب و فر
بگودرز فرمود تا بر نشست
بران تخت زر از بر پیل مست
برانگیخت پیلان و برخاست گرد
مر آن را بنیک اختری یاد کرد
که از جان پیران برآریم دود
بران سان که گرد پی پیل بود
بی آزار لشکر بفرمان شاه
همی رفت منزل بمنزل سپاه
چو گودرز نزدیک زیبد رسید
سران را ز لشکر همی برگزید
هزاران دلیران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار
از ایرانیان نامور ده هزار
سخن گوی و اندر خور کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفتهٔ شاه با او براند
بدو گفت کای پور سالار سر
برافراخته سر ز بسیار سر
گزین کردم اندر خورت لشکری
که هستند سالار هر کشوری
بدان تا بنزدیک پیران شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
بگویی به پیران که من با سپاه
بزیبد رسیدم بفرمان شاه
شناسی تو گفتار و کردار خویش
بی آزاری و رنج و تیمار خویش
همه شهر توران بدی را میان
ببستند با نامدار کیان
فریدون فرخ که با داغ و درد
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
پر از درد ایران پر از داغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه
ز ترکان تو تنها ازان انجمن
شناسی بمهر و وفا خویشتن
دروغست بر تو همین نام مهر
نبینم بدلت اندر آرام مهر
همانست کن شاه آزرمجوی
مرا گفت با او همه نرم گوی
ازان کو بکارسیاوش رد
بیفگند یک روز بنیاد بد
بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بیگناهست نیز
گناهی که تا این زمان کرده ای
ز شاهان گیتی که آزرده ای
همی شاه بگذارد از تو همه
بدی نیکی انگارد از تو همه
نباید که بر دست ما بر تباه
شوی بر گذشته فراوان گناه
دگر کز پی جنگ افراسیاب
زمانه همی بر تو گیرد شتاب
بزرگان ایران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی
وزیشان همیدون سخن بازجوی
اگر راست باشد دلت با زبان
گذشتی ز تیمار و رستی بجان
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
ور از تو پدیدار آید گناه
نماند بتو مهر و تخت و کلاه
نجویم برین کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب
کزو شاه ما را بکین خواستن
نباید بسی لشکر آراستن
مگر پند من سربسر بشنوی
بگفتار هشیار من بگروی
نخستین کسی کو پی افگند کین
بخون ریختن برنوشت آستین
بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
بسان سگانش ازان انجمن
ببندی فرستی بنزدیک من
بدان تا فرستم بنزدیک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
که شیر ژیان آورد پیش گرگ
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه به جز خاک جایش نساخت
دگر هرچ از گنج نزدیک تست
همه دشمن جان تاریک تست
ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
ز خفتان، وز خنجر هندوان
همه آلت لشکر و سیم و زر
فرستی بنزدیک ما سربسر
به بیداد کز مردمان بستدی
فراز آوریدی ز دست بدی
بدان باز خری مگر جان خویش
ازین درکنی زود درمان خویش
چه اندر خور شهریارست ازان
فرستم بنزدیک شاه جهان
ببخشیم دیگر همه بر سپاه
بجای مکافات کرده گناه
و دیگر که پور گزین ترا
نگهبان گاه و نگین ترا
برادرت هر دو سران سپاه
که همزمان برآرند گردن بماه
چو هر سه بدین نامدار انجمن
گروگان فرستی بنزدیک من
بدان تا شوم ایمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه
یکی راه جویی بنزدیک شاه
ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایهٔ مهر او بغنوی
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا
ز مهر دل او تو آگه تری
کزو هیچ ناید چز از بهتری
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب
گر از شاه ترکان بترسی ز بد
نخواهی که آیی بایران سزد
بپرداز توران و بنشین بچاج
ببر تخت ساج و بر افراز تاج
ورت سوی افراسیابست رای
برو سوی او جنگ ما را مپای
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
بترکان نمانم من از تخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر
بسیچیدهٔ جنگ خیز اندرآی
گرت هست با شیر درنده پای
چو صف برکشید از دو رویه سپاه
گنهکار پیدا شد از بیگناه
گرین گفته های مرا نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که بر خوان بپیران همه دربدر
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود
بران سان که گودرز فرموده بود
همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ویسه گرد
که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه
فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید
بگفتند کآمد سوی بلخ گیو
ابا ویژگان سپهدار نیو
چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهاندیدگانرا بخواند
بیامد چو نزدیک جیحون رسید
بگرد لب آب لشکر کشید
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد
چو با گیو گودرز دیدار کرد
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
ز هر گونه گفتند و پیران شنید
گنهکاری آمد ز ترکان پدید
بزرگان ایران زمان یافتند
بریشان بگفتار بشتافتند
برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تخت گردان کلاه
فرستاده آمد بنزدیک من
گزین پور او مهتر انجمن
مار گوش و دل سوی فرمان تست
بپیمان روانم گروگان تست
سخن چون بسالار ترکان رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
فرستاد نزدیک پیران سوار
ز گردان شمشیر زن سی هزار
بدو گفت بردار شمشیر کین
وزیشان بپرداز روی زمین
نه گودرز باید که ماند نه گیو
نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو
که بر ما سپه آمد از چار سوی
همی گاه توران کنند آرزوی
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ
نجویم بخون ریختن بر درنگ
برای هشیوار و مردان مرد
برآرم ز کیخسرو این بار گرد
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر یک بکردار گرگ
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه باز شو
بگویش که از من تو چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی
یکی آنکه از نامدارگوان
گروگان همی خواهی این کی توان
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه
گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
برادرکه روشن جهان منست
گزیده پسر پهلوان منست
همی گویی از خویشتن دور کن
ز بخرد چنین خام باشد سخن
مرا مرگ بهتر ازان زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
یکی داستان زد برین بر پلنگ
چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
بنام ار بریزی مرا گفت خون
به از زندگانی بننگ اندرون
و دیگر که پیغام شاه آمدست
بفرمان جنگم سپاه آمدست
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو
سپهدار چون گیو برگشت از وی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند برسان شیر
بیامد چو پیش کنابد رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
چو گیو اندر آمد بپیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر
بگودرز گفت اندرآور سپاه
بجایی که سازی همی رزمگاه
که او را همی آشتی رای نیست
بدلش اندرون داد را جای نیست
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتی برو خواندم
چو آمد پدیدار ازیشان گناه
هیونی برافگند نزدیک شاه
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ
سپه باید ایدر مرا بی درنگ
سپاه آمد از نزدافراسیاب
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
کنون کینه را کوس بر پیل بست
همی جنگ ما را کند پیشدست
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان
همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن بفرمان شاه جهان
بایست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهریار آزمود
یکی داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشیدن براه
که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل
همه مهر پیران بترکان برست
بشوید همی شاه ازو پاک دست
چو پیران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند
سواران جوشن وران صد هزار
ز ترکان کمربستهٔ کارزار
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
چو دانست گودرز کآمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زیبد براه
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدند لشکر بران پهن دشت
بکردار کوه از دو رویه سپاه
ز آهن بسر بر نهاده کلاه
برآمد خروشیدن کرنای
بجنبد همی کوه گفتی ز جای
ز زیبد همی تاکنابد سپاه
در و دشت ازیشان کبود و سیاه
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ
بتوفید ز آواز گردان زمین
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
چو گودرز توران سپه را بدید
که برسان دریا زمین بردمید
درفش از درفش و گروه از گروه
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه
فرازآوریدند و بستند راه
برافروختند آتش از هردو روی
از آواز گردان پرخاشجوی
جهان سربسر گفتی آهرمنست
بدامن بر از آستین دشمنست
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون
بدرد دل اندر شب قیر گون
سپیده برآمد ز کوه سیاه
سپهدار ایران به پیش سپاه
بسوده اسب اندر آورد پای
یلان را بهر سو همی ساخت جای
سپه را سوی میمنه کوه بود
ز جنگ دلیران بی اندوه بود
سوی میسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان
پیاده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پیش روی سوار
صفی بر کشیدند نیزه وران
ابا گرزداران و کنداوران
همیدون پیاده بسی نیزه دار
چه با ترکش و تیر و جوشن گذار
کمانها فگنده بباز و درون
همی از جگرشان بجوشید خون
پس پشت ایشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه
درفش خجسته میان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه
ز پیلان زمین سربسر پیلگون
ز گرد سواران هوا نیلگون
درخشیدن تیغهای بنفش
ازان سایهٔ کاویانی درفش
تو گفتی که اندرشب تیره چهر
ستاره همی برفشاند سپهر
بیاراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کینه بکشت
فریبزر را داد پس میمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمهٔ گیوگان
زواره نگهدار تخت کیان
بیاری فریبرز برخاستند
بیک روی لشکر بیاراستند
برهام فرمود پس پهلوان
که ای تاج و تخت و خرد را روان
برو با سواران سوی میسره
نگه دار چنگال گرگ از بره
بیفروز لشکرگه از فر خویش
سپه را همی دار در بر خویش
بدان آبگون خنجر نیو سوز
چو شیر ژیان با یلان رزم توز
برفتند یارانش با او بهم
ز گردان لشکر یکی گستهم
دگر گژدهم رزم را ناگزیر
فروهل که بگذارد از سنگ تیر
بفرمود با گیو تا دو هزار
برفتند بر گستوان ور سوار
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی
برفتند با گیو جنگاوران
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
درفشی فرستاد و سیصد سوار
نگهبان لشکر سوی رودبار
همیدون فرستاد بر سوی کوه
درفشی و سیصد ز گردان گروه
یکی دیده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
شب و روز گردن برافراخته
ازان دیده گه دیده بان ساخته
بجستی همی تا ز توران سپاه
پی مور دیدی نهاده براه
ز دیده خروشیدن آراستی
بگفتی بگودرز و برخاستی
بدان سان بیاراست آن رزمگاه
که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
چو سالار شایسته باشد بجنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
ازان پس بیامد بسالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه
درفش دلفروز بر پای کرد
سپه را بقلب اندرون جای کرد
سران را همه خواند نزدیک خویش
پس پشت شیدوش و فرهاد پیش
بدست چپش رزم دیده هجیر
سوی راست کتمارهٔ شیرگیر
ببستند ز آهن بگردش سرای
پس پشت پیلان جنگی بپای
سپهدار گودرزشان در میان
درفش از برش سایهٔ کاویان
همی بستد از ماه و خورشید نور
نگه کرد پیران بلشکر ز دور
بدان ساز و آن لشکر آراستن
دل از ننگ و تیمار پیراستن
در و دشت و کوه و بیابان سنان
عنان بافته سربسر با عنان
سپهدار پیران غمی گشت سخت
برآشفت با تیره خورشید بخت
ازان پس نگه کرد جای سپاه
نیامدش بر آرزو رزمگاه
نه آوردگه دید و نه جای صف
همی برزد از خشم کف را بکف
برین گونه کآمد ببایست ساخت
چو سوی یلان چنگ بایست آخت
پس از نامداران افراسیاب
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
گزین کرد شمشیرزن سی هزار
که بودند شایستهٔ کارزار
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
بخواند اندریمان و او خواست را
نهاد چپ لشکر و راست را
چپ لشکرش را بدیشان سپرد
ابا سی هزار از دلیران گرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ابا سی هزار از دلیران مرد
گرفتند بر میمنه جایگاه
جهان سربسر گشت ز آهن سیاه
چو زنگولهٔ گرد و کلباد را
سپهرم که بد روز فریاد را
برفتند با نیزه ور ده هزار
بپشت سواران خنجرگزار
برون رفت رویین رویینه تن
ابا ده هزار از یلان ختن
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر
طلایه فرستاد بر سوی کوه
سپهدار ایران شود زو ستوه
گر از رزمگه پی نهد پیشتر
وگر جنبد از خویشتن بیشتر
سپهدار رویین بکردار شیر
پس پشت او اندر آید دلیر
همان دیده بان بر سر کوه کرد
که جنگ سواران بی اندوه کرد
ز ایرانیان گر سواری ز دور
عنان تافتی سوی پیکار تور
نگهبان دیده گرفتی خروش
همه رزمگاه آمدی زو بجوش
دو لشکر بروی اندر آورد روی
همه نامداران پرخاشجوی
چنین ایستاده سه روز و سه شب
یکی را بگفتن نجنبید لب
همی گفت گودرز گر پشت خویش
سپارم بدیشان نهم پای پیش
سپاه اندر آید پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پای پیش سپاه
همی جست نیک اختر هور و ماه
که روزی که آن روز نیک اخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد
بریشان بیابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه
نهاده سپهدار پیران دو چشم
که گودرز رادل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندآرد بپشت سپاه
بروز چهارم ز پیش سپاه
بشد بیژن گیو تا قلبگاه
بپیش پدر شد همه جامه چاک
همی بسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کای باب کارآزمای
چه داری چنین خیره ما را بپای
بپنجم فرازآمد این روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
نه خورشید شمشیر گردان بدید
نه گردی بروی هوا بردمید
سواران بخفتان و خود اندرون
یکی رابرگ بر نجنبید خون
بایران پس از رستم نامدار
نبودی چو گودرز دیگر سوار
چینن تا بیامد ز جنگ پشن
ازان کشتن و رزمگاه گشن
بلاون که چندان پسر کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
جگر خسته گشستست و گم کرده راه
نخواهد که بیند همی رزمگاه
بپیرانش بر چشم باید فگند
نهادست سر سوی کوه بلند
سپهدار کو ناشمرده سپاه
ستاره شمارد همی گرد ماه
تو بشناس کاندر تنش نیست خون
شد ازجنگ جنگاوران او زبون
شگفت از جهاندیده گودرز نیست
که او را روان خود برین مرز نیست
شگفت از تو آید مرا ای پدر
که شیر ژیان از تو جوید هنر
دو لشکر همی بر تو دارند چشم
یکی تیز کن مغز و بفروز خشم
کنون چون جهان گرم و روشن هوا
بگیرد همی رزم لشکر نوا
چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد
چو بر نیزه ها گردد افسرده چنگ
پس پشت تیغ آید و پیش سنگ
که آید ز گردان بپیش سپاه
که آورد گیردبدین رزمگاه
ور ایدونک ترسد همی از کمین
ز جنگ سواران و مردان کین
بمن داد باید سواری هزار
گزین من اندرخور کارزار
برآریم گرد از کمینگاهشان
سرافشان کنیم از بر ماهشان
ز گفتار بیژن بخندید گیو
بسی آفرین کرد بر پور نیو
بدادار گفت از تو دارم سپاس
تو دادی مرا پور نیکی شناس
همش هوش دادی و هم زور کین
شناسای هر کار و جویای دین
بمن بازگشت این دلاور جوان
چنانچون بود بچهٔ پهلوان
چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم ازو مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا بود مام خاک
ولیکن تو ای پور چیره سخن
زبان بر نیا بر گشاده مکن
که او کاردیدست و داناترست
برین لشکر نامور مهترست
کسی کو بود سودهٔ کارزار
نباید بهر کارش آموزگار
سواران ما گرد ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرخون و خسته جگر
همی خواهد این باب کارآزمای
که ترکان بجنگ اندر آرند پای
پس پشتشان دور ماند ز کوه
برد لشکر کینه ور همگروه
ببینی تو گوپال گودرز را
که چون برنوردد همی مرز را
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد
همی گردش چرخ را بشمرد
چو پیش آید آن روزگار بهی
کند روی گیتی ز ترکان تهی
چنین گفت بیژن به پیش پدر
که ای پهلوان جهان سربسر
خجسته نیا را گر اینست رای
سزد گر نداریم رومی قبای
شوم جوشن و خود بیرون کنم
بمی روی پژمرده گلگلون کنم
چو آیم جهان پهلوان را بکار
بیایم کمربستهٔ کارزار
وزان لشکر ترک هومان دلیر
بپیش برادر بیامد چو شیر
که ای پهلوان رد افراسیاب
گرفت اندرین دشت ما را شتاب
بهفتم فراز آمد این روزگار
میان بسته در جنگ چندین سوار
از آهن میان سوده و دل ز کین
نهاده دو دیده بایران زمین
چه داری بروی اندرآورده روی
چه اندیشه داری بدل در بگوی
گرت رای جنگست جنگ آزمای
ورت رای برگشتن ایدر مپای
که ننگست ازین بر تو ای پهلوان
بدین کار خندند پیر و جوان
همان لشکرست این که از ما بجنگ
برفتند و رفته ز روی آب و رنگ
کزیشان همه رزمگه کشته بود
زمین سربسر رود خون گشته بود
نه زین نامداران سواری کمست
نه آن دوده را پهلوان رستمست
گرت آرزو نیست خون ریختن
نخواهی همی لشکر انگیختن
ز جنگ آوران لشکری برگزین
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین
چو بشنید پیران ز هومان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
بدان ای برادر که این رزمخواه
که آمد چنین پیش ما با سپاه
گزین بزرگان کیخسروست
سر نامداران هر پهلوست
یکی آنک کیخسرو از شاه من
بدو سر فرازد بهر انجمن
و دیگر که از پهلوانان شاه
ندانم چو گودرز کس را بجاه
بگردن فرازی و مردانگی
برای هشیوار و فرزانگی
سدیگر که پرداغ دارد جگر
پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدامانده ایم
زمین را بخون گرد بنشانده ایم
کنون تا بتنش اندرون جان بود
برین کینه چون مار پیچان بود
چهارم که لشکر میان دو کوه
فرود آوریدست و کرده گروه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
براندیش کین رنج کوتاه نیست
بکوشید باید بدان تا مگر
ازان کوه پایه برآرند سر
مگر مانده گردند و سستی کنند
بجنگ اندرون پیشدستی کنند
چو از کوه بیرون کند لشکرش
یکی تیرباران کنم بر سرش
چو دیوار گرد اندر آریمشان
چو شیر ژیان در بر آریمشان
بریشان بگردد همه کام ما
برآید بخورشید بر نام ما
تو پشت سپاهی و سالار شاه
برآورده از چرخ گردان کلاه
کسی کو بنام بلندش نیاز
نباشد چه گردد همی گرد آز
و دیگر که از نامداران جنگ
نیاید کسی نزد ما بی درنگ
ز گردان کسی را که بی نام تر
ز جنگ سواران بی آرام تر
ز لشکر فرستد بپیشت بکین
اگر برنوردی برو بر زمین
ترا نام ازان برنیاید بلند
بایرانیان نیز ناید گزند
وگر بر تو بر دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون
نگه کرد هومان بگفتار اوی
همی خیره دانست پیکار اوی
چنین داد پاسخ کز ایران سوار
نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همین مهربانیست خوی
مرا کارزار آمدست آرزوی
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست
بدلت اندرون آتش جنگ نیست
کنم آنچ باید بدین رزمگاه
نمایم هنرها بایران سپاه
شوم چرمهٔ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم
نشست از بر زین سپیده دمان
چو شیر ژیان با یکی ترجمان
بیامد بنزدیک ایران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر
یکی داستان یاد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
سبکسار تندی نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در بارد همان نغز نیست
چو هومان بدین رزم تندی نمود
ندانم چه آرد بفرجام سود
جهانداورش باد فریادرس
جز اویش نبینم همی یار کس
چو هومان ویسه بدان رزمگاه
که گودرز کشواد بد با سپاه
بیامد که جوید ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو بازخورد
طلایه بیامد بر ترجمان
سواران ایران همه بدگمان
بپرسید کین مرد پرخاشجوی
بخیره بدشت اندر آورده روی
کجا رفت خواهد همی چون نوند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
بایرانیان گفت پس ترجمان
که آمد گه گرز و تیر و کمان
که این شیردل نامبردار مرد
همی با شما کرد خواهد نبرد
سر ویسگانست هومان بنام
که تیغش دل شیر دارد نیام
چو دیدند ایرانیان گرز اوی
کمر بستن خسروی برز اوی
همه دست نیزه گزاران ز کار
فروماند از فر آن نامدار
همه یکسره بازگشتند ازوی
سوی ترجمانش نهادند روی
که رو پیش هومان بترکی زبان
همه گفتهٔ ما بروبر بخوان
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست
ز گودرز دستوری جنگ نیست
اگر جنگ جوید گشادست راه
سوی نامور پهلوان سپاه
ز سالار گردان و گردنکشان
بهومان بدادند یک یک نشان
که گردان کجایند و مهتر کجاست
که دارد چپ لشکر و دست راست
وزانپس هیونی تگاور دمان
طلایه برافگند زی پهلوان
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ
سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ
چو هومان ز نزد سواران برفت
بیامد بنزدیک رهام تفت
وزانجا خروشی برآورد سخت
که ای پور سالار بیدار بخت
چپ لشکر و چنگ شیران توی
نگهبان سالار ایران توی
بجنبان عنان اندرین رزمگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
بورد با من ببایدت گشت
سوی رود خواهی وگر سوی دشت
وگر تو نیابی مگر گستهم
بیاید دمان با فروهل بهم
که جوید نبردم ز جنگاوران
بتیغ و سنان و بگرز گران
هرآنکس که پیش من آید بکین
زمانه برو بر نوردد زمین
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
چنین داد رهام پاسخ بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
زترکان ترا بخرد انگاشتم
ازین سان که هستی نپنداشتم
که تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور بپیش سپاه آمدی
بر آنی که اندر جهان تیغ دار
نبندد کمر چون تو دیگر سوار
یکی داستان از کیان یاد کن
زفام خرد گردن آزاد کن
که هر کو بجنگ اندر آید نخست
ره بازگشتن ببایدش جست
ازاینها که تو نام بردی بجنگ
همه جنگ را تیز دارند چنگ
ولیکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسی رزمگاه
اگر جنگ گردان بجویی همی
سوی پهلوان چون بپویی همی
ز گودرز دستوری جنگ خواه
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
بدو گفت هومان که خیره مگوی
بدین روی با من بهانه مجوی
تو این رزم را جای مردان گزین
نه مرد سوارانی و دشت کین
وزانجا بقلب سپه برگذشت
دمان تا بدان روی لشکرگذشت
بنزد فریبرز با ترجمان
بیامد بکردار باد دمان
یکی برخروشید کای بدنشان
فروبرده گردن ز گردنکشان
سواران و پیلان و زرینه کفش
ترا بود با کاویانی درفش
بترکان سپردی بروز نبرد
یلانت بایران نخوانند مرد
چو سالار باشی شوی زیردست
کمر بندگی را ببایدت بست
سیاوش رد را برادر توی
بگوهر ز سالار برتر توی
تو باشی سزاوار کین خواستن
بکینه ترا باید آراستن
یکی با من اکنون به آوردگاه
ببایدت گشتن بپیش سپاه
بخورشید تابان برآیدت نام
که پیش من اندر گذاری تو گام
وگر تو نیایی بحنگم رواست
زواره گرازه نگر تاکجاست
کسی را ز گردان بپیش من آر
که باشد ز ایرانیان نامدار
چنین داد پاسخ فریبرز باز
که با شیر درنده کینه مساز
چنینست فرجام روز نبرد
یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد
بپیروزی اندر بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند
درفش ار ز من شاه بستد رواست
بدان داد پیلان و لشکر که خواست
بکین سیاوش پس از کیقباد
کسی کو کلاه مهی برنهاد
کمر بست تا گیتی آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد
همیشه بپیش کیان کینه خواه
پدر بر پدر نیو و سالار شاه
و دیگر که از گرز او بی گمان
سرآید بسالارتان بر زمان
سپه را به ویست فرمان جنگ
بدو بازگردد همه نام و ننگ
اگر با توم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد
ببینی که من سر چگونه ز ننگ
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ
چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس
بدین تیغ کاندر میان بسته ای
گیابر که از جنگ خود رسته ای
بدین گرز جویی همی کارزار
که بر ترگ و جوشن نیاید بکار
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
کمربستهٔ کین آزادگان
بنزدیک گودرز کشوادگان
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای برمنش مهتر دیوبند
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه
وزان پس کشیدی سپه را براه
چنین بود با شاه پیمان تو
بپیران سالار فرمان تو
فرستاده کامد بتوران سپاه
گزین پور تو گیو لشکرپناه
ازان پس که سوگند خوردی بماه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که گر چشم من درگه کارزار
بپیران برافتد برارم دمار
چو شیر ژیان لشکر آراستی
همی برزو جنگ ما خواستی
کنون از پس کوه چون مستمند
نشستی بکردار غرم نژند
بکردار نخچیر کز شرزه شیر
گریزان و شیر از پس اندر دلیر
گزیند ببیشه درون جای تنگ
نجوید ز تیمار جان نام و ننگ
یکی لشکرت را بهامون گذار
چه داری سپاه از پس کوهسار
چنین بود پیمانت با شهریار
که بر کینه گه کوه گیری حصار
بدو گفت گودرز کاندیشه کن
که باشد سزا با تو گفتن سخن
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن
به بیدانشی بر نهی این سخن
تو بشناس کز شاه فرمان من
همین بود سوگند و پیمان من
کنون آمدم با سپاهی گران
از ایران گزیده دلاور سران
شما هم بکردار روباه پیر
ببیشه در از بیم نخچیرگیر
همی چاره سازید و دستان و بند
گریزان ز گرز و سنان و کمند
دلیری مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شیر ناید براه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
چو شیر اندران رزمگه بردمید
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ
تو با من نه زانست کایدت ننگ
ازان پس که جنگ پشن دیده ای
سر از رزم ترکان بپیچیده ای
به لاون بجنگ آزمودی مرا
به آوردگه بر ستودی مرا
ار ایدونک هست اینک گویی همی
وزین کینه کردار جویی همی
یکی برگزین از میان سپاه
که با من بگردد به آوردگاه
که من از فریبرز و رهام جنگ
بجستم بسان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن
نیاید ز گردان کسی پیش من
بگودرز بد بند پیکارشان
شنیدن نه ارزید گفتارشان
تو آنی که گویی بروز نبرد
بخنجر کنم لاله بر کوه زرد
یکی با من اکنون بدین رزمگاه
بگرد و بگرز گران کینه خواه
فراوان پسر داری ای نامور
همه بسته بر جنگ ما بر کمر
یکی را فرستی بر من بجنگ
اگر جنگ جویی چه جویی درنگ
پس اندیشه کرد اندران پهلوان
که پیشش که آید بجنگ از گوان
گر از نامداران هژبری دمان
فرستم بنزدیک این بدگمان
شود کشته هومان برین رزمگاه
ز ترکان نیاید کسی کینه خواه
دل پهلوانش بپیچد بدرد
ازان پس بتندی نجوید نبرد
سپاهش بکوه کنابد شود
بجنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران این انجمن
یکی کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را بجنگ
نسازند زان پس به جایی درنگ
همان به که با او نسازیم کین
بروبر ببندیم راه کمین
مگر خیره گردند و جویند جنگ
سپاه اندر آرند زان جای تنگ
چنین داد پاسخ بهومان که رو
بگفتار تندی و در کار نو
چو در پیش من برگشادی زبان
بدانستم از آشکارت نهان
که کس را ز ترکان نباشد خرد
کز اندیشهٔ خویش رامش برد
ندانی که شیر ژیان روز جنگ
نیالاید از بن بروباه چنگ
و دیگر دو لشکر چنین ساخته
همه بادپایان سر افراخته
بکینه دو تن پیش سازند جنگ
همه نامداران بخایند چنگ
سپه را همه پیش باید شدن
به انبوه زخمی بباید زدن
تو اکنون سوی لشکرت باز شو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پیران برآید همه کام تو
بدو گفت هومان ببانگ بلند
که بی کردن کار گفتار چند
یکی داستان زد جهاندار شاه
بیاد آورم اندرین کینه گاه
که تخت کیان جست خواهی مجوی
چو جویی از آتش مبرتاب روی
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
وگر گل چنی راه بی خار نیست
نداری ز ایران یکی شیرمرد
که با من کند پیش لشکرنبرد
بچاره همی بازگردانیم
نگیرم فریبت اگر دانیم
همه نامدراان پرخاشجوی
بگودرز گفتند کاینست روی
که از ما یکی را به آوردگاه
فرستی بنزدیک او کینه خواه
چنین داد پاسخ که امروز روی
ندارد شدن جنگ را پیش اوی
چو هومان ز گودرز برگشت چیر
برآشفت برسان شیر دلیر
بخندید و روی از سپهبد بتافت
سوی روزبانان لشکر شتافت
کمان را بزه کرد و زیشان چهار
بیفگند ز اسب اندران مرغزار
چو آن روزبانان لشکر ز دور
بدیدند زخم سرافراز تور
رهش بازدادند و بگریختند
بورد با او نیاویختند
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست
همی نیزه برگاشت بر گرد سر
که هومان ویسه است پیروزگر
خروشیدن نای رویین ز دشت
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
ز شادی دلیران توران سپاه
همی ترگ سودند بر چرخ ماه
چو هومان بیامد بدان چیرگی
بپیچید گودرز زان خیرگی
سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته برو خشم و تندی ستم
بننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افگند پی
کزیشان بد این پیشدستی بخون
بدانند و هم بر بدی رهنمون
ازان پس بگردنکشان بنگرید
که تا جنگ او را که آید پدید
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
بپیش نیای تو آمد دلیر
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
بفرمود تا برنهادند زین
بران پیل تن دیزهٔ دوربین
بپوشید رومی زره جنگ را
یکی تنگ بر بست شبرنگ را
بپیش پدر شد پر از کیمیا
سخن گفت با او ز بهر نیا
چنین گفت مر گیو را کای پدر
بگفتم ترا من همه دربدر
که گودرز را هوش کمتر شدست
بیین نبینی که دیگر شدست
دلش پر نهیبست و پر خون جگر
ز تیمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده دید
بدان رزمگه جمله افگنده دید
نشان آنک ترکی بیامد دلیر
میان دلیران بکردار شیر
بپیش نیا رفت نیزه بدست
همی بر خروشید برسان مست
چنان بد کزین لشکر رنامدار
سواری نبود از در کارزار
که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ بر ساختی
تو ای مهربان باب بسیار هوش
دو کتفم بدرع سیاوش بپوش
نشاید جز از من که سازم نبرد
بدان تا برآرم ز مردیش گرد
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
بگفتار من سربسر گوش دار
تا گفته بودم که تندی مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار دیده ست و داناترست
بدین لشکر نامور مهترست
سواران جنگی بپیش اندرند
که بر کینه گه پیل را بشکرند
نفرمود با او کسی را نبرد
جوانی مگر مر ترا خیره کرد
که گردن بدین سان برافراختی
بدین آرزو پیش من تاختی
نیم من بدین کار همداستان
مزن نیز پیشم چنین داستان
بدو گفت بیژن که گر کام من
نجویی نخواهی مگر نام من
شوم پیش سالار بسته کمر
زنم دست بر جنگ هومان ببر
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی
بنزدیک گودرز شد پوی پوی
ستایش کنان پیش او شد بدرد
هم این داستان سربسر یاد کرد
که ای پهلوان جهاندار شاه
شناسای هر کار و زیبای گاه
شگفتی همی بینم از تو یکی
وگر چند هستم بهوش اندکی
کزین رزمگه بوستان ساختی
دل از کین ترکان بپرداختی
شگفتی تر آنک از میان سپاه
یکی ترک بدبخت گم کرده راه
بیامد که یزدان نیکی کنش
همی بد سگالید با بد تنش
بیاوردش از پیش توران سپاه
بدان تا بدست تو گردد تباه
بدام آمده گرگ برگاشتی
ندانم کزین خود چه پنداشتی
تو دانی که گر خون او بی درنگ
بریزند پیران نیاید بجنگ
مپدار کو کینه بیش آورد
سپه را برین دشت پیش آورد
من اینک بخون چنگ را شسته ام
همان جنگ او را کمر بسته ام
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پیش او چون هژبر دمان
بفرماید اکنون سپهبد به گیو
مگر کان سلیح سیاوش نیو
دهد مر مرا خود و رومی زره
ز بند زره برگشاید گره
چو بشنید گودرز گفتار اوی
بدید آن دل و رای هشیار اوی
ز شادی برو آفرین کرد سخت
که از تو مگرداد جاوید بخت
تو تا برنشستی بزین پلنگ
نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ
بهر کارزار اندر آیی دلیر
بهر جنگ پیروز باشی چو شیر
نگه کن که با او به آوردگاه
توانی شدن زان پس آورد خواه
که هومان یکی بدکنش ریمنست
بورد جنگ او چو آهرمنست
جوانی و ناگشته بر سر سپهر
نداری همی بر تن خویش مهر
بمان تا یکی رزم دیده هژبر
فرستم بجنگش بکردار ابر
برو تیرباران کند چون تگرگ
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
هنرمند باشد دلیر و جوان
مرا گر بدیدی برزم فرود
ز سر باز باید کنون آزمود
بجنگ پشن بر نوشتم زمین
نبیند کسی پشت من روز کین
مرا زندگانی نه اندر خورست
گر از دیگرانم هنر کمترست
وگر بازداری مرا زین سخن
بدان روی کآهنگ هومان مکن
بنالم من از پهلوان پیش شاه
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
بخندید گودرز و زو شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
که فرزند بیند همی چون تو نیو
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم این رزم هومان کنون
مگر بخت نیکت بود رهنمون
گر این اهرمن را بدست تو هوش
براید بفرمان یزدان بکوش
بنام جهاندار یزدان ما
بپیروزی شاه و گردان ما
بگویم کنون گیو را کان زره
که بیژن همی خواهد او را بده
گر ایدنک پیروز باشی بروی
ترا بیشتر نزد من آبروی
ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه
بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
بگفت این سخن با نبیره نیا
نبیره پر از بند و پر کیمیا
پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر باب کرد آفرین
بخواند آن زمان گیو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان
وزان خسروانی زره یاد کرد
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
چنین داد پاسخ پدر را پسر
که ای پهلوان جهان سربسر
مرا هوش و جان و جهان این یکیست
بچشمم چنین جان او خوار نیست
بدو گفت گودرز کای مهربان
جز این برد باید بوی بر گمان
که هر چند بیژن جوانست و نو
بهر کار دارد خرد پیشرو
و دیگر که این جای کین جستنست
جهان را ز آهرمنان شستنست
بکین سیاوش بفرمان شاه
نشاید بپیوند کردن نگاه
و گر بارد از ابر پولاد تیغ
نشاید که دارم ما جان دریغ
نشاید شکستن دلش را بجنگ
بگوشیدنش جامهٔ نام و ننگ
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
بماند منش پست و تیره روان
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود
یکی با پسر نیز بند آزمود
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
بجایی که پیکار خیزد بجان
مرا خود شب و روز کارست پیش
چرا داد باید مرا جان خویش
نه فرزند باید نه گنج و سپاه
نه آزرم سالار و فرمان شاه
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست
زره دارد از من چه بایدش خواست
چنین گفت پیش پدر رزمساز
که ما را بدرع تو ناید نیاز
برانی که اندر جهان سربسر
بدرع تو جویند مردان هنر
چو درع سیاوش نباشد بجنگ
نجویند گردنکشان نام و ننگ
برانگیخت اسب از میان سپاه
که آید ز لشکر به آوردگاه
چو از پیش گودرز شد ناپدید
دل گیو ز اندوه او بردمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکی بسمان برفرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان داوری
یکی سوی این خسته دل بنگری
نسوزی تو از جان بیژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن بازبخشش تو ای کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
بیامد پراندیشه دل پهلوان
پراز خون دل ازبهر رفته جوان
بدل گفت خیره بیازردمش
چرا خواسته پیش ناوردمش
گر او را ز هومان بد آید بسر
چه باید مرا درع و تیغ و کمر
بمانم پر از حسرت و درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
وزانجا دمان هم بکردار گرد
بپیش پسر شد بجای نبرد
بدو گفت ما را چه داری بتنگ
همی تیزی آری بجای درنگ
سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ
درفشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
کنون سوی هومان شتابی همی
ز فرمان من سر بتابی همی
چنین برگزینی همی رای خویش
ندانی که چون آیدت کار پیش
بدو گفت بیژن که ای نیو باب
دل من ز کین سیاوش متاب
که هومان نه از روی وز آهنست
نه پیل ژیان و نه آهرمنست
یکی مرد جنگست و من جنگجوی
ازو برنتابم ببخت تو روی
نوشته مگر بر سرم دیگرست
زمانه بدست جهانداورست
اگر بودنی بود دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم
چو بنشید گفتار پور دلیر
میان بستهٔ جنگ برسان شیر
فرودآمد از دیزهٔ راهجوی
سپر داد و درع سیاوش بدوی
بدو گفت گر کارزارت هواست
چنین بر خرد کام تو پادشاست
برین بارهٔ گامزن برنشین
که زیر تو اندر نوردد زمین
سلیحم همیدون بکار آیدت
چو با اهرمن کارزار آیدت
چو اسب پدر دید بر پای پیش
چو باد اندر آمد ز بالای خویش
بران بارهٔ خسروی برنشست
کمربست و بگرفت گرزش بدست
یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست
بیامد بسان هژبر ژیان
بکین سیاوش بسته میان
چو بیژن بنزدیک هومان رسید
یکی آهنین کوه پوشیده دید
ز جوشن همه دشت روشن شده
یکی پیل در زیر جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان
یکی بانگ برزد بران بدگمان
که گر جنگ جویی یگی بازگرد
که بیژن همی با تو جوید نبرد
همی گوید ای رزم دیده سوار
چه پویانی اسب اندرین مرغزار
کز افراسیاب اندر آیدت بد
ز توران زمین بر تو نفرین سزد
بکینه پی افگنده و بدخوی
ز ترکان گنهکارتر کس توی
عنان بازکش زین تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خون
یکی برگزین جایگاه نبرد
بدشت و در و کوه با من بگرد
وگر در میان دو رویه سپاه
بگردی بلاف از پی نام و جاه
کجا دشمن و دوست بیند ترا
دل اکنون کجا برگزیند ترا
چو بشنید هومان بدو گفت زه
زره را بکینم تو بستی گره
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
بلشکر بران سان فرستمت باز
که گیو از تو ماند بگرم و گداز
سرت را ز تن دور مانم نه دیر
چنان کز تبارت فراوان دلیر
چه سودست کآمد بنزدیک شب
رو اکنون بزنهار تاریک شب
من اکنون یکی باز لشگر شوم
بشبگیر نزدیک مهتر شوم
وزآنجا دمان گردن افراخته
بیایم نبرد ترا ساخته
چنین پاسخ آورد بیژن که شو
پست باد و آهرمنت پیشرو
همه دشمنان سربسر کشته باد
گر آواره از جنگ برگشته باد
چو فردا بیایی به آوردگاه
نبیند ترا نیز شاه و سپاه
سرت را چنان دور مانم ز پای
کزان پس بلشکر نیایدت رای
وزآن جایگه روی برگاشتند
بشب دشت پیکار بگذاشتند
بلشکر گه خویش بازآمدند
بر پهلوانان فراز آمدند
همه شب بخواب اند آسیب شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب
سپیده چو از کوه سربردمید
شد آن دامن تیره شب ناپدید
بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد
که من بیژن گیو را خواستم
همه شب همی جنگش آراستم
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند
که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایی دمان گر من آیم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
سپهدار هومان بیامد چو گرد
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ
زره با گره بر بر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی
بهومان چنین گفت کای بادسار
ببردی ز من دوش سر یاددار
امیدستم امروز کین تیغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خیزد ز خون تو گل
یکی داستان اندر آری بدل
که با آهوان گفت غرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان
ز دامی که پای من آزادگشت
نپویم بران سوی آباد دشت
چنین داد پاسخ که امروز گیو
بماند جگر خسته بر پور نیو
بچنگ منی در بسان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو
خروشان و خون از دو دیده چکان
کشانش بچنگال و خونش مکان
بدو گفت بیژن که تا کی سخن
کجا خواهی آهنگ آورد کن
بکوه کنابد کنی کارزار
اگر سوی زیبد برآرای کار
که فریادرسمان نباشد ز دور
نه ایران گراید بیاری نه تور
برانگیختند اسب و برخاست گرد
بزه بر نهاده کمان نبرد
دو خونی برافراخته سر بماه
چنان کینه ور گشته از کین شاه
ز کوه کنابد برون تاختند
سران سوی هامون برافراختند
برفتند چندانک اندر زمی
ندیدند جایی پی آدمی
نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پی شیر نر
نه از لشکران یار و فریادرس
بپیرامن اندر ندیدند کس
نهادند پیمان که با ترجمان
نباشند در چیرگی بدگمان
بدان تا بد و نیک با شهریار
بگویند ازین گردش روزگار
که کردار چون بود و پیکار چون
چه زاری رسید اندرین دشت خون
بگفتند و زاسبان فرود آمدند
ببند زره بر کمر برزدند
بر اسبان جنگی سواران جنگ
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
چو بر بادپایان ببستند زین
پر از خشم گردان و دل پر ز کین
کمانها چوبایست برخاستند
بمیدان تنگ اندرون تاختند
چپ و راست گردان و پیچان عنان
همان نیزه و آب داده سنان
زرهشان درآورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همی از تبش مانده باز
بب و بسایش آمد نیاز
پس آسوده گشتند و دم برزدند
بران آتش تیز نم برزدند
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
چو بر درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت ازهردو تیغ
زآهن بدان آهن آبدار
نیامد بزخم اندرون تابدار
بکردارآتش پرنداوران
فرو ریخت ازدست کنداوران
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان زآویختن
عمود از پس تیغ برداشتند
از اندازه پیکار بگذاشتند
ازان پس بران بر نهادند کار
که زور آزمایند در کارزار
بدین گونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت زین اندر آرند مرد
کمربند گیرد کرا زور بیش
رباید ز اسب افگند خوار پیش
ز نیروی گردان دوال رکیب
گسست اندر آوردگاه از نهیب
همیدون نگشتند ز اسبان جدا
نبودند بر یکدگر پادشا
پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پیکار یکبار دم برزدند
گرفته بدست اسپشان ترجمان
دو جنگی بکردار شیر دمان
بدان ماندگی باز برخاستند
بکشتی گرفتن بیاراستند
زشبگیر تا سایه گسترد شید
دو خونی ازین سان به بیم و امید
همی رزم جستند یک با دگر
یکی را ز کینه نه برگشت سر
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
ازان رنج و تابیدن آفتاب
وزان پس بدستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
تن از درد لرزان چو از باد بید
دل از جان شیرین شده ناامید
بیزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما
برین کینه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ
سیه گشت از درد رخ چون چراغ
بدان خستگی باز جنگ آمدند
گرازان بسان پلنگ آمدند
همی زور کرد این بران آن برین
گه این را بسودی گه آنرا زمین
ز بیژن فزون بود هومان بزور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
ز هر گونه زور آزمودند و بند
فراز آمد آن بند چرخ بلند
بزد دست بیژن بسان پلنگ
ز سر تا میانش بیازید چنگ
گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش بسان یکی اژدها
بغلتید هومان بخاک اندرون
همه دشت شد سربسر جوی خون
نگه کرد بیژن بدان پیلتن
فگنده چو سرو سهی بر چمن
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی
سوی کردگار جهان کرد روی
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز جان سخن گوی و روشن روان
توی تو که جز تو جهاندار نیست
خرد را بدین کار پیکار نیست
مرا زین هنر سربسر بهره نیست
که با پیل کین جستنم زهره نیست
بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر
روانش روان ورا بنده باد
بچنگال شیران تنش کنده باد
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افگند پست
گشاده سلیح و گسسته کمر
تنش جای دیگر دگر جای سر
زمانه سراسر فریبست و بس
بسختی نباشدت فریادرس
جهان را نمایش چو کردار نیست
سپردن بدو دل سزاوار نیست
بترسید ازو یار هومان چو دید
که بر مهتر او چنان بد رسید
چو شد کار هومان ویسه تباه
دوان ترجمانان هر دو سپاه
ستایش کنان پیش بیژن شدند
چو پیش بت چین برهمن شدند
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همانست و بگشاد بند
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
بشد ترجمان بیژن آمد دمان
بکوه کنابد بزه بر کمان
چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه
نبودش گذر جز بتوران سپاه
بترسید از انبوه مردم کشان
که یابند زان کار یکسر نشان
بجنگ اندر آیند برسان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
برآهخت درع سیاوش ز سر
بخفتان هومان بپوشید بر
بران چرمهٔ پیل پیکر نشست
درفش سر نامداران بدست
برفت و بران دشت کرد آفرین
بران بخت بیدار و فرخ زمین
چو آن دیده بانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
بدیدند زان دیده برخاستند
بشادی خروشیدن آراستند
طلایه هیونی برافگند زود
بنزدیک پیران بکردار دود
که هومان بپیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار
درفش سپهدار ایران نگون
تنش غرقه مانده بخاک اندرون
همه لشکرش برگرفته خروش
بهومان نهاده سپهدار گوش
چو بیژن میان دو رویه سپاه
رسید اندران سایهٔ تاج و گاه
بتوران رسید آن زمان ترجمان
بگفت آنچ دید از بد بدگمان
هم آنگه بپیران رسید آگهی
که شد تیره آن فر شاهنشهی
سبک بیژن اندر میان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سیاه
چو آن دیده بانان ایران سپاه
نگون یافتند آن درفش سیاه
سوی پهلوان روی برگاشتند
وزان دیده گه نعره برداشتند
وزآنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند
که بیژن بپروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر
چو دیوانگان گیو گشته نوان
بهرسو خروشان و هر سو دوان
همی آگهی جست زان نیوپور
همی ماتم آورد هنگام سور
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
دمان پیش فرزند بنهاد روی
چو چشمش بروی گرامی رسید
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
همی آفرین خواند بر دادگر
گرفتش ببر باز فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
وزآنجا دمان سوی سالار شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
چو دیدند مر پهلوان را ز دور
نبیره فرود آمد از اسب تور
پر از خون سلیح و پر از خاک سر
سرگرد هومان بفتراک بر
بپیش نیا رفت بیژن چو دود
همی یاد کرد آن کجا رفته بود
سلیح و سر و اسب هومان گرد
به پیش سپهدار گودرز برد
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گرفت آفرین پس بدادار بر
بران اختر و بخت بیدار بر
بگنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامهٔ خسروان
گهربافته پیکر و بوم زر
درفشان چو خورشید تاج و کمر
ده اسب آوریدند زرین لگام
پری روی زرین کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شیر
کسی ناورید اژدهایی بزیر
گشادی سپه را بدین جنگ دست
دل شاه ترکان بهم بر شکست
همه لشکر شاه ایران چو شیر
دمان و دنان بادپایان بزیر
وز اندوه پیران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
بکین برادر نسازی درنگ
بایرانیان بر شبیخون کنی
زمین را بخون رود جیحون کنی
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کینه و کارزار
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را بگاز آوری
چو رفتی بنزدیک لشکر فراز
سپه را یکی سوی هومان بساز
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
ز جوش سواران بجوشید دشت
گرفتند ترکان همه تاختن
بدان تاختن گردن افراختن
چو نستیهن آن لشکر کینه خواه
بیاورد نزدیک ایران سپاه
سپیده دمان تا بدانجا رسید
چو از دیده گه دیده بانش بدید
چو کارآگهان آگهی یافتند
سبک سوی گودرز بشتافتند
که آمد سپاهی چو کوه روان
که گویی ندارند گویا زبان
بران سان که رسم شبیخون بود
سپهدار داند که آن چون بود
بلشکر بفرمود پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
بخواند آن زمان بیژن گیو را
ابا تیغ زن لشکر نیو را
بدو گفت نیک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک باید ز گردان من
ازین نامداران و مردان من
پذیره شو این تاختن را چو شیر
سپاه اندر آورد به مردی بزیر
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار
دلیران و پرخاشجویان هزار
رسیدند پس یک بدیگر فراز
دو لشکر پر از کینه و رزمساز
همه گرزها بر کشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک
فرود آمد از کوه ابر سیاه
بپوشید دیدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تیره بدید
کزو لشکر ترک شد ناپدید
کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که
چو بیژن به نستیهن اندر رسید
درفش سر ویسگان را بدید
هوا سربسر گشته زنگارگون
زمین شد بکردار دریای خون
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسب غرقه بخون
یکی تیر بر اسب نستیهنا
رسید از گشاد و بر بیژنا
ز درد اندر آمد تگاور بروی
رسید اندرو بیژن جنگجوی
عمودی بزد بر سر ترگ دار
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار
چنین گفت بیژن بایرانیان
که هر کو ببندد کمر بر میان
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
که ترکان بدیدن پری چهره اند
بجنگ از هنر پاک بی بهره اند
دلیری گرفتند کنداوران
کشیدند لشکر پرندآوران
چو پیلان همه دشت بر یکدگر
فگنده ز تنها جدا مانده سر
ازان رزمگه تا بتوران سپاه
دمان از پس اندر گرفتند راه
چو پیران ندید آن زمان با سپاه
برادر بدو گشت گیتی سیاه
بکارآگهان گفت زین رزمگاه
هیونی بتازد به آوردگاه
که آردنشانی ز نستیهنم
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
هیونی برون تاختند آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
بریده سرافگنده بر سان پیل
تن از گرز خسته بکردار نیل
چو بشنید پیران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
همی کند موی و همی ریخت آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
بزد دست و بدرید رومی قبای
برآمد خروشیدن های های
همی گفت کای کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
که بگسست از بازوان زور من
چنین تیره شد اختر و هور من
دریغ آن هژبر افن گردگیر
جوان دلاور سوار هژیر
گرامی برادر جهانبان من
سر ویسگان گرد هومان من
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ
که روباه بودی بجنگش پلنگ
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
بجنگ اندر آورد باید سپاه
بزد نای رویین و بربست کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
ز کوه کنابد برون شد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپهدار ایران بزد کرنای
سپاه اندر آورد و بگرفت جای
میان سپه کاویانی درفش
بپیش اندرون تیغهای بنفش
همه نامدارن پرخاشخر
ابا نیزه و گرزهٔ گاوسر
سپیده دمان اندر آمد سپاه
به پیکار تا گشت گیتی سیاه
برفتند زان پی به بنگاه خویش
بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش
سپهدار ایران به زیبد رسید
از اندیشه کردن دلش بردمید
همی گفت کامروز رزمی گران
بکردیم و کشتیم ازیشان سران
گمانی برم زانک پیران کنون
دواند سوی شاه ترکان هیون
وزو یار خواهد بجنگ سپاه
رسانم کنون آگهی من بشاه
نویسندهٔ نامه را خواند و گفت
برآورد خواهم نهان از نهفت
اگر برگشایی تو لب را ز بند
زبان آورد بر سرت برگزند
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
بگاه کردن ز کار سپاه
بخسرو نمود آن کجا رفته بود
سخن هرچ پیران بود گفته بود
فرستادن گیو و پیوند و مهر
نمودن بدو کار گردان سپهر
ز پاسخ که دادند مر گیو را
بزرگان و فرزانهٔ نیو را
وزان لشکری کز پسش چون پلنگ
بیاورد سوی کنابد بجنگ
ازان پس کجا رزمگه ساختند
وزان رزم دلرا بپرداختند
ز هومان و نستیهن جنگجوی
سراسر همه یاد کرد اندر اوی
ز کردار بیژن که روز نبرد
بدان گرزداران توران چه کرد
سخن سربسر چون همه گفته بود
ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود
بپردخت زان پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب
گر او از لب رود جیحون سپاه
بایران گذارد سپه را براه
تو دانی که با او نداریم پای
ایا فرخجسته جهان کدخدای
مگر خسرو آید بپشت سپاه
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
ور ایدونک پیران کند دست پیش
بخواهد سپه یاور از شاه خویش
بخسرو رسد زان سپس آگهی
ک با او چه سازد ببختت رهی
و دیگر که از رستم دیو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
ز کردار ایشان به کهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
تشستنگه خسروی ساختند
فراوان تگاور برون تاختند
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
جوانی بکردار هشیار و پیر
بگفت آن سخن سربسر پهلوان
بپیش هشیوار پور جوان
بدو گفت کای پور هشیاردل
یکی تیز گردان بدین کاردل
اگر مر تو را نزد من دستگاه
همی جست باید کنونست گاه
چو بستانی این نامه هم در زمان
برو هم بکردار باد دمان
شب و روز ماسای و سر بر مخار
ببر نامهٔ من بر شهریار
بپدرود کردن گرفتش ببر
برون آمد از پیش فرخ پدر
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند
سبکشان باسب تگاور نشاند
برون شد ز پرده سرای پدر
بهر منزلی بر هیونی دگر
خور و خواب و آرامشان بر ستور
چه تاریکی شب چه تابنده هور
بران گونه پویان براه آمدند
بیک هفته نزدیک شاه آمدند
چو از راه ایران بیامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار
پذیره فرستاد شماخ را
چه مایه دلیران گستاخ را
بپرسید چون دید روی هجیر
که ای پهلوان زادهٔ شیرگیر
درودست باری که بس ناگهان
رسیدی به نزدیک شاه جهان
بفرمود تا پرده برداشتند
باسبش ز درگاه بگذاشتند
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
نگه کرد پیشش بمالید روی
بپرسید بسیار و بنشاندش
هزاران هجیر آفرین خواندش
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هر یک یکایک بپرسید شاه
درود بزرگان بخسرو بداد
همه کار لشکر برو کرد یاد
بدو داد پس نامهٔ پهلوان
جوان خردمند روشن روان
نویسنده را پیش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند
چو برخواند نامه بخسرو دبیر
ز یاقوت رخشان دهان هجیر
بیاگند وزان پس بگنجور گفت
که دینار و دیبا بیار از نهفت
بیاورد بدره چو فرمان شنید
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
بیاورد پس جامه زرنگار
چنانچون بود از در شهریار
همیدون ببردند پیش هجیر
ابا زین زرین ده اسب هژیر
بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز
ازان پس جو از جای برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
هجیر و بزرگان خسروپرست
گرفتند یکسر همه می بدست
نشستند یک روز و یک شب بهم
همی رای زد خسرو از بیش و کم
بشبگیر خسرو سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست
بپوشید نو جامهٔ بندگی
دو دیده چو ابری ببارندگی
دوتایی شده پشت و بنهاد سر
همی آفرین خواند بر دادگر
ازو خواست پیروزی و فرهی
بدو جست دیهیم و تخت مهی
بیزدان بنالید ز افراسیاب
بدرد از دو دیده فرو ریخت آب
وزآنجا بیامد چو سرو سهی
نشست از برگاه شاههنشهی
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدید آورید اندرو خوب و زشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان
خجسته سپهدار بسیار هوش
همه رای و دانش همه جنگ و جوش
خداوند گوپال و تیغ بنفش
فروزندهٔ کاویانی درفش
سپاس از جهاندار یزدان ما
که پیروز بودند گردان ما
از اختر ترا روشنایی نمود
ز دشمن برآورد ناگاه دود
نخست آنک گفتی که مر گیو را
بزرگان فرزانه و نیو را
بنزدیک پیران فرستاده ام
چه مایه ورا پندها داده ام
نپذرفت ازان پس خود او پند من
نجست اندرین کار پیوند من
سپهبد یکی داستان زد برین
چو دستور پیشین برآورد کین
که هر مهتری کو روان کاستست
ز نیکی ببخت بد آراستست
مرا زان سخن پیش بود آگهی
که پیران دل از کین نخواهد تهی
ولیکن ازان خوب کردار او
نجستم همی ژرف پیکار او
کنون آشکارا نمود این سپهر
که پیران بتوران گراید بمهر
کنون چون نبیند جز افراسیاب
دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزیند هوا
بکوشش نروید ز خاراگیا
تو با دشمن ار خوب گویی رواست
از آزادگان خوب گفتن سزاست
و دیگر ز پیکار جنگ آوران
کجا یاد کردی به گرز گران
ز نیک اختر و گردش هور و ماه
ز کوشش نمودن بران رزمگاه
مرا این درستست کز کار کرد
تو پیروز باشی بروز نبرد
نبیره کجا چون تو دارد نیا
بجنگ اندرون باشدش کیمیا
ز شیران چه زاید مگر نره شیر
چنانچون بود نامدار و دلیر
به بیداد برنیست این کار تو
بسندست یزدان نگهدار تو
تو زور و دلیری ز یزدان شناس
ازو دار تا زنده باشی سپاس
سدیگر که گفتی که افراسیاب
سپه را همی بگذارند ز آب
ز پیران فرستاده شد نزد اوی
سپاهش بایران نهادست روی
همانست یکسر که گفتی سخن
کنون باز پاسخ فگندیم بن
بدان ای پر اندیشه سالار من
بهر کار شایستهٔ کار من
که او بر لب رود جیحون درنگ
نه ازان کرد کید بر ما بجنگ
که خاقان برو لشکر آرد ز چین
فراز آمدش از دو رویه کمین
و دیگر که از لشکران گران
پراگنده برگرد توران سران
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید
ازان بر لب رود جیحون کشید
بپنجم سخن کگهی خواستی
بمهر گوان دل بیاراستی
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
بدان ای سپهدار و آگاه باش
بهر کار با بخت همراه باش
کزان سو که شد رستم شیرمرد
ز کشمیر و کابل برآورد گرد
وزان سو که شد اشکش تیزهوش
برآمد ز خوارزم یکسر خروش
برزم اندرون شیده برگشت ازوی
سوی شهر گرگان نهادست روی
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه ساخته
گر افراسیاب اندر آید براه
زجیحون بدین سو گذارد سپاه
بگیرند گردان پس پشت اوی
نماند به جز باد در مشت اوی
تو بشناس کو شهر آباد خویش
بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش
بگفتار پیران نماند بجای
بدشمن سپارد نهد پیش پای
نجنباند او داستان را دو لب
که ناید خبر زو بمن روز و شب
بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود
بما برکند پیشدستی بجنگ
نبیند کس این روز تاریک و تنگ
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگیرد برآرد بخورشید سر
من اندر پی طوس با پیل و گاه
بیاری بیایم بپشت سپاه
تو از جنگ پیران مبر تاب روی
سپه را بیارای و زو کینه جوی
چو هومان و نستیهن از پشت اوی
جدا ماند شد باد در مشت اوی
گر از نامداران ایران نبرد
بخواهد بفرما وزان برمگرد
چو پیران نبرد تو جوید دلیر
کمن بددلی پیش او شو چو شیر
به پیکار مندیش ز افراسیاب
بجای آرد دل روی ازو برمتاب
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی
نباید که برتابی از جنگ روی
بریشان تو پیروز باشی بجنگ
نگر دل نداری بدین کار تنگ
چنین دارم اومید از کردگار
که پیروز باشی تو در کارزار
همیدون گمانم که چون من ز راه
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
بریشان شما رانده باشید کام
به خورشید تابان برآورده نام
ز کاوس وز طوس نزد سپاه
درود فراوان فرستاد شاه
بران نامه بنهاد خسرو نگین
فرستاده را داد و کرد آفرین
چو از پیش خسرو برون شد هجیر
سپهبد همی رای زد با وزیر
ز بس مهربانی که بد بر سپاه
سراسر همه رزم بد رای شاه
همی گفت اگر لشکر افراسیاب
بجنباند از جای و بگذارد آب
سپاه مرا بگسلاند ز جای
مرا رفت باید همینست رای
همانگه شه نوذران را بخواند
بفرمود تا تیز لشکر براند
بسوی دهستان سپه برکشید
همه دشت خوارزم لشکر کشید
نگهبان لشکر بود روز جنگ
بجنگ اندر آید بسان پلنگ
تبیره برآمد ز درگاه طوس
خروشیدن نای رویین و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمین سم اسبان نهفتن گرفت
تو گفتی که خورشید تابان بجای
بماند از نهیب سواران بپای
دو هفته همی رفت زان سان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
پراگنده بر گرد کشور خبر
ز جنبیدن شاه پیروزگر
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیچید تفت
ابا ده هزار از گزیده سران
همه نامداران و کنداوران
بنزدیک گودرز بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
ابا پیل و با کوس و با فرهی
ابا تخت و با تاج شاهنشهی
هجیر آمد از پیش خسرودمان
گرازان و خندان و دل شادمان
ابا خلعت و خوبی و خرمی
تو گفتی همی برنوردد زمی
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد خروشیدن کرنای
پذیره شدندش سران سربسر
زمین پر ز آهن هوا پر ز زر
چو خیزد بچرخ اندرون داوری
ز ماه و ز ناهید وز مشتری
بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا زنگ زرین و پیلان و کوس
چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ دید از شه خسروان
نوازیدن شاه و پیوند اوی
همی گفت از رادی و پند اوی
که چون بر سپه گستریدست مهر
چگونه ز پیغام بگشاد چهر
پس آن نامهٔ شهریار جهان
بگودرز داد و درود مهان
نوازیدن شاه بشنید ازوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی
چو بگشاد مهرش بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد
سپهدار بر شاه کرد آفرین
بفرمان ببوسید روی زمین
ببود آن شب و رای زد با پسر
بشبگیر بنشست و بگشاد در
همه نامداران لشگر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه
پس آن نامهٔ شاه، فرخ هجیر
بیاورد و بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همی خواند پیش سپاه
سپهدار رزی دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکر گه آورد یکسر گروه
در گنج دینار و تیغ و کمر
همان مایه ور جوشن و خود زر
بروزی دهان داد یکسر کلید
چو آمد گه نام جستن پدید
برافشاند بر لشکر آن خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
یکی لشکری گشن برسان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه
دل شیر غران ازیشان به بیم
همه غرقه در آهن و زر و سیم
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکین آختن
برفتند پیش سپهبد گروه
بر انبوه لشکر بکردار کوه
بریشان نگه کرد سالار مرد
زمین تیره دید آسمان لاژورد
چنین گفت کز گاه رزم پشین
نیاراست کس رزمگاهی چنین
باسب و سلیح و بسیم و بزر
بپیلان جنگی و شیران نر
اگر یار باشد جهان آفرین
نپیچیم از ایدر عنان تا بچین
چو بنشست فرزانگان را بخواند
ابا نامداران برامش نشاند
همی خورد شادی کنان دل بجای
همی با یلان جنگ را کرد رای
بپیران رسید آگهی زین سخن
که سالار ایران چه افگند بن
ازان آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب
ز دستور فرخنده رای آنگهی
بجست اندر آن کینه جستن رهی
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد سوی پهلوان دلپذیر
سر نامه کرد آفرین بزرگ
بیزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
مگر کز میان تو رویه سپاه
جهاندار بردارد این کینه گاه
اگر تو که گودرزی آن خواستی
که گیتی بکینه بیاراستی
برآمد ازین کینه گه کام تو
چه گویی چه باشد سرانجام تو
نگه کن که چندان دلیران من
ز خویشان نزدیک و شیران من
تن بی سرانشان فگندی بخاک
ز یزدان نداری همی شرم و باک
ز مهر و خرد روی برتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
گه آمد که گردی ازین کینه سیر
بخون ریختن چند باشی دلیر
نگه کن کز ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد بدین کارزار
بکین جستن مرده ای ناپدید
سر زندگان چند باید برید
گه آمد که بخشایش آید ترا
ز کین جستن آسایش آید ترا
اگر بازیابی شده روزگار
بگیتی درون تخم کینه مکار
روانت مرنجان و مگذار تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کزو نام زشتی بماند بسی
نباید که زشتی بماندت نام
وگر تو بدان سر شوی شادکام
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید
بترسم که گر بار دیگر سپاه
بجنگ اندر آید بدین رزمگاه
نبینی ز هر دو سپه کس بپای
برفته روان تن بمانده بجای
ازان پس که داند که پیروز کیست
نگون بخت گر گیتی افروز کیست
ور ایدونک پیکار و خون ریختن
بدین رزمگه با من آویختن
کزین سان همی جنگ شیران کنی
همی از پی شهر ایران کنی
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندی فرستم بافراسیاب
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشم و پس در نوردیم کین
چنانچون بگاه منوچهر شاه
ببخشش همی داشت گیتی نگاه
هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
از ایران بکوه اندر آید نخست
در غرچگان از بر بوم بست
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای
نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در بدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غر در سپارم بدوی
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاریم بی جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین
وزان پس که این کرده باشم همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
بسوگند پیمان کنم پیش تو
کزین پس نباشم بداندیش تو
بدانی که ما راستی خواستیم
بمهر و وفا دل بیاراستیم
سوی شاه ترکان فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
چنین از ره مهر و پیکار من
ز خون ریختن با تو گفتار من
چو پیمان همه کرده باشیم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه
در کین ببندد مگر بر سپاه
ازان پس که این کرده باشیم نیز
گروگان فرستاده و داده چیز
بپیوندم این هر و آیین و دین
بدوزم بدست وفا چشم کین
که بشکست هنگام شاه بزرگ
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
فریدون که از درد سرگشته شد
کجا ایرج نامور کشته شد
ز من هرچ باید بنیکی بخواه
ازان پس برین نامه کن نزد شاه
نباید کزین خوب گفتار من
بسستی گمانی برند انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجام نیکی بجویم همی
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
بمردانگی نام از آن تو پیش
ولیکن بدین کینه انگیختن
به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر سپه بر دلم
بکوشم که کین از میان بگسلم
سه دیگر که از کردگار جهان
بترسم همی آشکار و نهان
که نپسندد از ما بدی دادگر
گزافه نبردارد این شور و شر
اگر سر بپیچی ز گفتار من
نجویی همه ژرف کردار من
گنهکار دانی مرا بی گناه
نخواهی بگفتار کردن نگاه
کجا داد و بیداد نزدت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست
گزین کن ز گردان ایران سران
کسی کو گراید برگرز گران
همیدون من از لشکر خویش مرد
گزینم چو باید ز بهر نبرد
همه یک بدیگر فرازآوریم
سران را ز سر سوی گاز آوریم
همیدون من و تو به آوردگاه
بگردیم یک با دگر کینه خواه
مگر بیگناهان ز خون ریختن
بسایش آیند ز آویختن
کسی کش گنهکار داری همی
وزو بر دل آزار داری همی
بپیش تو آرم بروز نبرد
ببایدت پیمان یکی نیز کرد
که بر ما تو گر دست یابی بخون
شود بخت گردان ترکان نگون
نیازاری از بن سپاه مرا
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند
وگر من شوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر
نسازم بایرانیان بر کمین
نگیریم خشم و نجوییم کین
سوی شهر ایران دهم راهشان
گذارم یکایک سوی شاهشان
ازیشان نگردد یکی کاسته
شوند ایمن از جان وز خواسته
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
بانبوه جویی همی کارزار
سپه را سراسر بجنگ اند آر
هران خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمایه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن
یکی نام رویین و رویینه تن
بدو گفت نزدیک گودرز شو
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
چو رویین برفت از در نامور
فرستاده با ده سوار دگر
بیامد خردمند روشن روان
دمان تا سراپردهٔ پهلوان
چو رویین پیران بدرگه رسید
سوی پهلوان سپه کس دوید
فرستاده را خواند پس پهلوان
دمان از پس پرده آمد جوان
بیامد چو گودرز را دید دست
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست
سپهدار بر جست و او را چو دود
بغوش تنگ اندر آورد زود
ز پیران بپرسید وز لشکرش
ز گردان وز شاه وز کشورش
خردمند رویین پس آن نامه پیش
بیاورد و بگزارد پیغام خویش
دبیر آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود
چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
نمودن بدو راه و پیوند خوب
خردمند پیران که در نامه یاد
چه آورد وز پند نیکو چه داد
برویین چنین گفت پس پهلوان
که ای پور سالار و فرخ جوان
تومهمان ما بود باید نخست
پس این پاسخ نامه بایدت جست
سراپردهٔ نو بپرداختند
نشستنگه خسروی ساختند
بدیبای رومی بیاراستند
خورشها و رامشگران خواستند
پراندیشه گشته دل پهلوان
نبشته ابا رای زن موبدان
همی پاسخ نامه آراستند
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند
بیک هفته گودرز با رود و می
همی نامه را پاسخ افگند پی
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد گه نیم روز
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نویسنده را خواند سالار شاه
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
درختی بنوی بکینه بگشت
سرنامه کرد آفرین از نخست
دگر پاسخ آورد یکسر درست
که بر خواندم نامه را سربسر
شنیدیم گفتار تو در بدر
رسانید رویین بر ما پیام
یکایک همه هرچ بردی تو نام
ولیکن شگفت آمدم کار تو
همی زین چنین چرب گفتار تو
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
روان ترا از خرد مایه نیست
بهرجای چربی بکار آوری
چنین تو سخن پرنگار آوری
کسی را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهربانی برد
چو شوره زمینی که از دور آب
نماید چو تابد برو آفتاب
ولیکن نه گاه فریبست و بند
که هنگام گرزست و تیغ و کمند
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
گه پاسخ و روز گفتار نیست
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
نه جای فریبست و پیوند و مهر
کرا داد خواهد جهاندار زور
کرا بردهد بخت پیروز هور
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو
خرد یاد کن بخت را پیشرو
نخست آنک گفتی که از مهر نیز
ز یزدان وز گردش رستخیز
نخواهم که آید مرا پیش جنگ
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
دلت با زبان آشنایی نداشت
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
اگر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودی بخون ریختن هیچ سست
نخستین که آمد بپیش تو گیو
از ایران هشیوار مردان نیو
بسازیده مر جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری
تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی
بفرجام آرام بیش آمدی
ولیکن سرشت بد و خوی بد
ترانگذراند براه خرد
بدی خود بدان تخمه در گوهرست
ببد کردن آن تخمه اندر خورست
شنیدی که بر ایرج نیک بخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت
چو از تور و سلم اندر آمد زمین
سراسر بگسترد بیداد و کین
فریدون که از درد دل روز و شب
گشادی بنفرین ایشان دو لب
بافراسیاب آمد آن مهر بد
ازان نامداران اندک خرد
ز سر با منوچهر نو کین نهاد
همیدون ابا نوذر و کیقباد
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد
برآورد از ایران آباد گرد
ازان پس بکین سیاوش باز
فگند این چنین کینهٔ نو دارز
نیامد بدانگه ترا داد یاد
که او بی گنه جان شیرین بداد
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه
از ایران شدند اندرین کین تباه
و دیگر که گفتی که با پیر سر
بخون ریختن کس نبندد کمر
بدان ای جهاندیدهٔ پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب
که یزدان مرا زندگانی دراز
بدان داد با بخت گردن فراز
که از شهر توران بروز نبرد
ز کینه برآرم بخورشید گرد
بترسم همی زانک یزدان من
ز تن بگسلاند مگر جان من
من این کینه را ناوریده بجای
بر و بومتان ناسپرده بپای
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک
نبینم بدلت اندرون بیم و باک
ندانی کزین خیره خون ریختن
گرفتار کردی بفرجام تن
من اکنون بدین خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پیکار تو
بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازین گردش روزگار
که سالاری و گنج و مردانگی
ترا دادم و زور و فرزانگی
بکین سیاوش کمر بر میان
نبستی چرا پیش ایرانیان
بهفتاد خون گرامی پسر
بپرسد ز من داور دادگر
ز پاسخ بپیش جهان آفرین
چه گویم چرا بازگشتم ز کین
ز کار سیاوش چهارم سخن
که افگندی ای پیر سالار بن
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک
نشاید ستد زنده را جان پاک
تو بشناس کین زشت کردارها
بدل پر ز هر گونه آزارها
که با شهر ایران شما کرده اید
چه مایه کیان را بیازرده اید
چه پیمان شکستن چه کین ساختن
همیشه بسوی بدی تاختن
چو یاد آورم چون کنم آشتی
که نیکی سراسر بدی کاشتی
بپنجم که گفتی که پیمان کنم
ز توران سران را گروگان کنم
بنزدیک خسرو فرستیم گنج
ببندیم بر خویشتن راه رنج
بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان جز اینست ما را ز شاه
مرا جنگ فرمود و آویختن
بکین سیاوش خون ریختن
چو فرمان خسرو نیارم بجای
روان شرم دارد بدیگر سرای
ور اومید داری که خسرو بمهر
گشاید برین گفتها بر تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچ هست
چو لهاک و رویین خسروپرست
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه
ششم شهر ایران که کردی تو یاد
برو و بوم آباد فرخ نژاد
سپاریم گفتی بخسرو همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
تراکرد یزدان ازان بی نیاز
گر آگه نه ای تا گشاییم راز
سوی باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر
سوی نیمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار روی پرند
تهم رستم نیو با تیغ تیز
برآورد ازیشان دم رستخیز
سر هندوان با درفش سیاه
فرستاد رستم بنزدیک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
بیابان ازیشان بپرداختند
سوی باختر تاختن ساختند
ببارید بر شیده اشکش تگرگ
فراز آوریدش بنزدیک مرگ
اسیران وز خواسته چند چیز
فرستاد نزدیک خسرو بنیز
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم
بیک جنگ دیدی همه دستبرد
ازین نامداران و مردان گرد
ور ایدونک روی اندر آری بروی
رهانم ترا زین همه گفت و گوی
بنیروی یزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم این رزمگاه
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمدست
سربخت ترکان بگاز آمدست
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جهان آفرین بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشید
مکافات بد را بد آید پدید
تو بندیش هشیار و بگشای گوش
سخن از خردمند مردم نیوش
بدان کین چنین لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صدهزار
همه نامجوی و همه کینه خواه
بافسون نگردند ازین رزمگاه
زمانه برآمد به هفتم سخن
فگندی وفا را بسوگند بن
بپیمان مرا با تو گفتار نیست
خرد را روانت خریدار نیست
ازیراک باهرک پیمان کنی
وفا را بفرجام هم بشکنی
بسوگند تو شد سیاوش بباد
بگفتار بر تو کس ایمن مباد
نبودیش فریادرس روز درد
چه مایه بسختی ترا یاد کرد
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت
از آن تو بیشست مردی و بخت
همیدون فزونم بمردان و گنج
ولیکن دلم را ز مهرست رنج
من ایدون گمانم که تا این زمان
بجنگ آزمودی مرا بی گمان
گرم بی هنر یافتی روز کین
تو دانی کنون بازم از پس ببین
بفرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد
من از لشکر ترک هم زین نشان
بیارم سواران مردم کشان
که از مهربانی که بر لشکرم
نخواهم که بیداد کین گسترم
تو با مهربانی نهی پای پیش
که دانی نهان دل و رای خویش
بیازارد از من جهاندار شاه
گر از یکدگر بگسلانم سپاه
نهم آنک گفتی مبارز گزین
که با من بگردد برین دشت کین
یکی لشکری پرگنه پیش من
پرآزار ازیشان دل انجمن
نباشد ز من شاه همداستان
کزیشان بگردم بدین داستان
نخستین بانبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سر بر همگروه
میان دو لشکر دو صف برکشید
گر ایدونک پیروزی آید پدید
وگرنه همین نامداران مرد
بیاریم و سازیم جای نبرد
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفتهٔ خود نیم دلگسل
ور ایدونک با من به آوردگاه
بسنده نخواهی بدن با سپاه
سپه خواه و یاور ز سالار خویش
بژرفی نگه دار پیکار خویش
پراگنده از لشکرت خستگان
ز خویشان نزدیک و پیوستگان
بمان تا کندشان پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدین کار تست
اگر خواهی از من زمان درنگ
وگر جنگ جویی بیارای جنگ
بدان گفتم این تا بروز نبرد
بما بر بهانه نبایدت کرد
که ناگاه با ما بجنگ آمدی
کمین کردی و بی درنگ آمدی
من این کین اگر تا بصد سالیان
بخواهم همانست و اکنون همان
ازین کینه برگشتن امید نیست
شب و روز بی دیدگان را یکیست
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
فرستاده آمد بسان پری
کمر بر میان با ستور نوند
ز مردان به گرد اندرش نیز چند
فرود آمد از باره رویین گرد
گوان را همه پیش گودرز برد
سپهبد بفرمود تا موبدان
زلشکر همه نامور بخردان
بزودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
پس آن پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان
بزرگان که آن نامهٔ دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
هش و رای پیران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
بگودرز بر آفرین خواند
ورا پهلوان گزین خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برویین پیران ویسه نژاد
چو از پیش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازی بزرین ستام
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه
سوی لشکر خویش بگرفت راه
چو رویین بنزدیک پیران رسید
بپیش پدر شد چنانچون سزید
بنزدیک تختش فرو برد سر
جهاندیده پیران گرفتش ببر
چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچ دید اندران رزمگاه
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
ازان پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد براه
ازان خون هفتاد پور گزین
نیارامدش یک زمان دل ز کین
گر ایدونک او بر گذشته سخن
بنوی همی کینه سازد ز بن
چرا من بکین برادر کمر
نبندم نخارم ازین کینه سر
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواری چو هومان نبندد کمر
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
که شد ناپدید از همه انجمن
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم بایرانیان بوم و بر
بنیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم ازان انجمن رستخیز
از اسبان گله هرچ شایسته بود
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
پیاده همه کرد یکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
سرگنجهای کهن برگشاد
بدینار دادن دل اندر نهاد
چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب
فرستاده ای با هش و رای پیر
سخن گوی و گرد و سوار و دبیر
که رو شاه توران سپه را بگوی
که ای دادگر خسرو نامجوی
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
بگشت از بر تیره خاک نژند
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز
به کس نام شاهی نپیوست نیز
نه زیبا بود جز تو مر تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را
ازان کس برآرد جهاندار گرد
که پیش تو آید بروز نبرد
یکی بنده ام من گنهکار تو
کشیده سر از جان بیدار تو
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
جزین خویشتن را ندانم گناه
که این ایزدی بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسیار سود
اگر نیز بیند مرا زین گناه
کند گردن آزاد و آید براه
رسانم من اکنون بشاه آگهی
که گردون چه آورد پیش رهی
کشیدم بکوه کنابد سپاه
بایرانیان بر ببستیم راه
وزان سو بیامد سپاهی گران
سپهدار گودرز و با او سران
کز ایران ز گاه منوچهر شاه
فزون زان نیامد بتوران سپاه
به زیبد یکی جایگه ساختند
سپه را دران کوه بنشاختند
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
بروی اندر آورده بد روی تنگ
نجستیم رزم اندران کینه گاه
که آید مگر سوی هامون سپاه
نیامد سپاهش ازان که برون
سر پهلوانان ما شد نگون
سپهدار ایران نیامد ستوه
بهامون نیاورد لشکر ز کوه
برادر جهاندار هومان من
بکینه بجوشید ازین انجمن
بایران سپه شد که جوید نبرد
ندانم چه آمد بران شیرمرد
بیامد بکین جستنش پور گیو
بگردید با گرد هومان نیو
ابر دست چون بیژنی کشته شد
سر من ز تیمار او گشته شد
که دانست هرگز که سرو بلند
بباغ از گیا یافت خواهد گزند
دل نامداران همه بر شکست
همه شادمانی شد از درد پست
و دیگر چو نستیهن نامدار
ابا ده هزار آزموده سوار
برفت از بر من سپیده دمان
همان بیژنش کند سر در زمان
من از درد دل برکشیدم سپاه
غریوان برفتم به آوردگاه
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
بکردیم یک با دگر همگروه
چو نهصد تن از نامداران شاه
سر از تن جدا شد برین رزمگاه
دو بهره ز گردان این انجمن
دل از درد خسته بشمشیر تن
بما بر شده چیره ایرانیان
بکینه همه پاک بسته میان
بترسم همی زانک گردان سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
وزان پس شنیدم یکی بدخبر
کزان نیز برگشتم آسیمه سر
که کیخسرو آید همی با سپاه
بپشت سپهبد بدین رزمگاه
گرایدونک گردد درست این خبر
که خسرو کند سوی ما برگذر
جهاندار داند که من با سپاه
نیارم شدن پیش او کینه خواه
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین کینه روی
بگرداند این بد ز تورانیان
ببندد بکینه کمر بر میان
که گر جان ما را ز ایران سپاه
بد آید نباشد کسی کینه خواه
فرستاده گفت پیران شنید
بکردار باد دمان بردمید
مشست از بر بادپای سمند
بکردار آتش هیونی بلند
بشد تا بنزدیک افراسیاب
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد
ببوسید تخت و پیامش بداد
چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
شد از کار آن کشتگان خسته دل
بدان درد بنهاد پیوسته دل
وزان نیز کز دشمنان لشکرش
گریزان و ویران شده کشورش
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
بروبر جهان گشته تاریک و تنگ
چو گفتار پیران ازان سان شنید
سپه را همه پای برجای دید
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
همانگه فرستاده را در گشاد
بفرمود تا بازگردد بجای
سوی نامور بندهٔ کدخدای
چنین پاسخ آورد کو را بگوی
که ای مهربان نیکدل راستگوی
تو تا زادی از مادر پاکتن
سرافراز بودی بهر انجمن
ترا بیشتر نزد من دستگاه
توی برتر از پهلوانان بجاه
همیشه یکی جوشنی پیش من
سپر کرده جان و فدی کرده تن
همیدون بهر کار با گنج خویش
گزیده ز بهر منی رنج خویش
تو بردی ز چین تا بایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
نبیند سپه چون تو سالار نیز
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر
نخست آنک گفتی من از انجمن
گنهکار دارم همی خویشتن
که کیخسرو آمد ز توران زمین
به ایران و با ما بگسترد کین
بدین من که شاهم نیازرده ام
بدل هرگز این یاد ناورده ام
نباید که باشی بدین تنگدل
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
که آن بودنی بود از کردگار
نیامد بدین بد کس آموزگار
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
نبیره مخوانش که باشد دروغ
نباشم همیدون من او را نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بدن کار او کس گنهکار نیست
مرا با جهاندار پیکار نیست
چنین بود و این بودنی کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود
و دیگر که گفتی ز کار سپاه
ز گردیدن تیره خورشید و ماه
همیشه چنینست کار نبرد
ز هر سو همی گردد این تیره گرد
گهی برکشد تا بخورشید سر
گهی اندر آرد ز خورشید بر
بیکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و با اندهان
تو دل را بدین درد خسته مدار
روان را بدین کار بسته مدار
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
ز کین برادر تو سر برمتاب
دلی کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
بجنگ اندر آید همی با سپاه
مبیناد چشم کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار
که من خود برانم کز ایدر سپاه
ازان سوی جیحون گذارم براه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
بایران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
بکیخسرو این پس نمانم جهان
بسر بر فرود آیمش ناگهان
بخنجر ازان سان ببرم سرش
که گرید بدو لشکر و کشورش
مگر کاسمانی دگرگونه کار
فرازآید از گردش روزگار
ترا ای جهاندیدهٔ سرافراز
نکردست یزدان بچیزی نیاز
ز مردان وز گنج و نیروی دست
همه ایزدی هرچ بایدت هست
یکی نامور لشکری ده هزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
از ایرانیان ده وزینها یکی
بچشم یکی ده سوار اندکی
چو لشکر بنزد تو آید مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای
همان کوه کو کرده دارد حصار
باسیان جنگی ز پا اندرآر
مکش دست ازیشان بخون ریختن
تو پیروز باشی بویختن
ممان زنده زیشان بگیتی کسی
که نزد تو آید ازیشان بسی
فرستاده بنشیند پیغام شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بپیش اندر آمد بسان شمن
خمیده چو از بار شاخ سمن
بپیران رسانید پیغام شاه
وزان نامداران جنگی سپاه
چو بشنید پیران سپه را بخواند
فرستاده چون این سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشید آزاد دل
نهانی روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوی لشکر شهریار
همی کاسته دید در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسید کاید یکایک بجنگ
بیزدان چنین گفت کای کردگار
چه مایه شگفت اندرین روزگار
کرا برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
بخسرو نگر تا جز از کردگار
که دانست کید یکی شهریار
نگه کن بدین کار گردنده دهر
مر آن را که از خویشتن کرد بهر
برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک بابخت بیدار مشک
شگفتی تر آنک از پی آز مرد
همیشه دل خویش دارد بدرد
میان نیا و نبیره دو شاه
ندانم چرا باید این کینه گاه
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
دو لشکر بروی اندر آورده روی
چه گویی سرانجام این کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
پس آنگه بیزدان بنالید زار
که ای روشن دادگر کردگار
گر افراسیاب اندرین کینه گاه
ابا نامداران توران سپاه
بدین رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کیخسرو آید ز ایران بکین
بدو بازگردد سراسر زمین
روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم
مبیناد هرگز جهانبین من
گرفته کسی راه و آیین من
کرا گردش روز با کام نیست
ورا زندگانی و مرگش یکیست
وزان پس ز ایران سپه کرنای
برآمد دم بوق و هندی درای
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشید جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ
بکردار باران ز ابر سیاه
ببارید تیر اندران رزمگاه
جهان چون شب تیره از تیره میغ
چو ابری که باران او تیر و تیغ
زمین آهنین کرده اسبان بنعل
برو دست گردان بخون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
بریده سرانشان فگنده براهچ
برآورد گه جای گشتن نماند
پی اسب را برگذشتن نماند
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون
دو سالار گفتند اگر همچنین
بداریم گردان برین دشت کین
شب تیره را کس نماند بجای
جز از چرخ گردان و گیهان خدای
چو پیران چنان دید جای نبرد
بلهاک فرمود و فرشیدورد
که چندان کجا با شما لشکرست
کسی کاندرین رزمگه درخورست
سران را ببخشید تا بر سه روی
بوند اندرین رزمگه کینه جوی
وزیشان گروهی که بیدارتر
سپه را ز دشمن نگهدارتر
بدیشان سپارید پشت سپاه
شما بر دو رویه بگیرید راه
بلهاک فرمود تا سوی کوه
برد لشکر خویش را همگروه
همیدون سوی رود فرشیدورد
شود تا برارد بخورشید گرد
چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کینه خواه
نوندی برافگند بر دیده بان
ازان دیده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کیمن برگشادند گرد
سواران ایران برآویختند
همی خاک با خون برآمیختند
نوندی برافگند هر سو دوان
بگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
بپشت پدر بود با تیغ و تیر
بفرمود تا شد بپشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه
بگوید که لشکر سوی رود و کوه
بیاری فرستد گروها گروه
ودیگر بفرمود گفتن بگیو
که پشت سپه را یکی مرد نیو
گزیند سپارد بدو جای خویش
نهد او از آن جایگه پای پیش
هجیر خردمند بسته کمر
چو بشنید گفتار فرخ پدر
بیامد بسوی برادر دوان
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
چز بشنید گیو این سخن بردمید
ز لشکر یکی نامور برگزید
کجا نام او بود فرهاد گرد
بخواند و سپه یکسر او را سپرد
دو صد کار دیده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوی فرشیدورد
برانگیزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشی چو باد
بفرخنده گرگین میلاد داد
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
اباگرز و با آبداده سنان
کنون رفت باید بران رزمگاه
جهان کرد باید بریشان سیاه
که پشت سپهشان بهم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد
توی شیر درنده روز نبرد
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت
از ایدر برو تا بقلب سپاه
ز پیران بدان جایگه کینه خواه
ازیشان نپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست
چو روی تو بیند بدردش پوست
اگر دست یابی برو کار بود
جهاندار و نیک اخترت یار بود
بیاساید از رنج و سختی سپاه
شود شادمانه جهاندار و شاه
شکسته شود پشت افراسیاب
پر از خون کند دل دو دیده پر آب
بگفت این سخن پهلوان با پسر
پسر جنگ را تنگ بسته کمر
سواران که بودند بر میسره
بفرمود خواندن همه یکسره
گرازه برون آمد و گستهم
هجیر سپهدار و بیژن بهم
وزآنجا سوی قلب توران سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه
بکردار گرگان بروز شکار
بران بادپایان اخته زهار
میان سپاه اندرون تاختند
ز کینه همی دل بپرداختند
همه دشت بر گستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار
چه مایه فتاده بپای ستور
کفن جوشن و سینهٔ شیر گور
چو رویین پیران ز پشت سپاه
بدید آن تکاپوی و گرد سیاه
بیامد بپشت سپاه بزرگ
ابا نامداران بکردار گرگ
برآویخت برسان شرزه پلنگ
بکوشید و هم بر نیامد بجنگ
بیفگند شمشیر هندی ز مشت
بنومیدی از جنگ بنمود پشت
سپهدار پیران و مردان خویش
بجنگ اندرون پای بنهاد پیش
چو گیو آن زمان روی پیران بدید
عنان سوی او جنگ را برگشید
ازان مهتران پیش پیران چهار
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
بزه کرد پیران ویسه کمان
همی تیر بارید بر بدگمان
سپر بر سر آورد گیو سترگ
بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو آهنگ پیران سالار کرد
که جوید بورد با او نبرد
فروماند اسبش همیدون بجای
از آنجا که بد پیش ننهاد پای
یکی تازیانه بران تیز رو
بزد خشم را نامبردار گو
بجوشید بگشاد لب را ز بند
بنفرین دژخیم دیو نژند
بیفگند نیزه کمان برگرفت
یکی درقهٔ کرگ بر سر گرفت
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
که با دست پیران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
همیدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گیو پیکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پیران نیو
بدانجا رسیدند یاران گیو
چو پیران چنان دید برگشت زود
برفت از پسش گیو تازان چو دود
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر
که ای نامبردار فرخ پدر
من ایدون شنیدستم از شهریار
که پیران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختی رها
سرانجام بر دست گودرز هوش
برآید تو ای باب چندین مکوش
پس اندر رسیدند یاران گیو
پر از خشم و کینه سواران نیو
چو پیران چنان دید برگشت زری
سوی لشکر خویش بنهاد روی
خروشان پر از درد و رخساره زرد
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
بیامد که ای نامداران من
دلیران و خنجرگزاران من
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه
جهان شد بما بر ز دشمن سیاه
نبینم کسی کز پی نام و ننگ
بپیش سپاه اندر آید بجنگ
چو آواز پیران بدیشان رسید
دل نامداران ز کین بردمید
برفتند و گفتند گر جان پاک
نباشد بتن نیستمان بیم و باک
ببندیم دامن یک اندر دگر
نشاید گشادن برین کین کمر
سوی گیو لهاک و فرشیدورد
برفتند و جستند با او نبرد
برآمد بر گیو لهاک نیو
یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو
همی خواست کو را رباید ز زین
نگونسار از اسب افگند بر زمین
بنیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی
ز درد اندر آمد تگاور بروی
پیاده شد از باره لهاک مرد
فراز آمد از دور فرشید ورد
ابر نیزهٔ گیو تیغی چو باد
بزد نیزه ببرید و برگشت شاد
چو گیو اندران زخم او بنگرید
عمود گران از میان برکشید
بزد چون یکی تیزدم اژدها
که از دست او خنجر آمد رها
سبک دیگری زد بگردنش بر
که آتش ببارید بر تنش بر
بجوشید خون بر دهانش از جگر
تنش سست برگشت و آسیمه سر
چو گیو اندرین بود لهاک زود
نشست از بر بادپای چو دود
ابا گرز و با نیزه برسان شیر
بر گیو رفتند هر دو دلیر
چه مایه ز چنگ دلاور سران
برو بر ببارید گرز گران
بزین خدنگ اندورن بد سوار
ستوهی نیامدش از کارزار
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
چنان پایداری ازان شیرمرد
ز بس خشم گفتند یک با دگر
که ما را چه آمد ز اختر بسر
برین زین همانا که کوهست و روست
برو بر ندرد جز از شیر پوست
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست
همی گشت هر سو چپ و دست راست
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب
نیامد یکی را سر اندر نشیب
بدل گفت کاری نو آمد بروی
مرا زین دلیران پرخاشجوی
نه از شهر ترکان سران آمدند
که دیوان مازندران آمدند
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد
گرازه بپرخاش فرشیدورد
ز پولاد در چنگ سیمین ستون
بزیر اندرون باره ای چون هیون
گرازه چو بگشاد از باد دست
بزین بر شد آن ترگ پولاد بست
بزد نیزه ای بر کمربند اوی
زره بود نگسست پیوند اوی
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر
بپشت گرازه درآمد دلیر
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد
زمین را بدرید ترک از نبرد
همی کرد بر بارگی دست راست
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
پس بیژن اندر دمان گستهم
ابا نامداران ایران بهم
بنزدیک توران سپاه آمدند
خلیده دل و کینه خواه آمدند
ز توران سپاه اندریمان چو گرد
بیامد دمان تا بجای نبرد
عمودی فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند میانش ز هم
بتیغش برآمد بدو نیم گشت
دل گستهم زو پر از بیم گشت
بپشت یلان اندر آمد هجیر
ابر اندریمان ببارید تیر
خدنگش بدرید برگستوان
بماند آن زمان بارگی بی روان
پیاده شد ازباره مرد سوار
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
ز ترکان بر آمد سراسر غریو
سواران برفتند برسان دیو
مر او را بچاره ز آوردگاه
کشیدند از پیش روی سپاه
سپهدار پیران ز سالارگاه
بیامد بیاراست قلب سپاه
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه
سواران ایران و توران گروه
همی گرد کینه برانگیختند
همی خاک با خون برآمیختند
از اسبان و مردان همه رفته هوش
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
چو روی زمین شد برنگ آبنوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
ابر پشت پیلان تبیره زنان
ازان رزمگه بازگشت آن زمان
بران بر نهادند هر دو سپاه
که شب بازگردند ز آوردگاه
گزینند شبگیر مردان مرد
که از ژرف دریا برآرند گرد
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بروی اندر آرند روی
ز پیکار یابد رهایی سپاه
نریزند خون سر بیگناه
بکردند پیمان و گشتند باز
گرفتند کوتاه رزم دراز
دو سالار هر دو زکینه بدرد
همی روی بر گاشتند از نبرد
یکی سوی کوه کنابد برفت
یکی سوی زیبد خرامید تفت
همانگه طلایه ز لشکر براه
فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
زخون دست و تیغش بیالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مربندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و می چند پیموده شد
بتدبیر کردن سوی پهلوان
برفتند بیدار پیر و جوان
بگودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی بسر
چو من حمله بردم بتوران سپاه
دریدم صف و برگشادند راه
بپیران رسیدم نوندم بجای
فروماند و ننهاد از پیش پای
چنانم شتاب آمد از کار خویش
که گفتم نباشم دگر یار خویش
پس آن گفته شاه بیژن بیاد
همی داشت وان دم مرا یادداد
که پیران بدست تو گردد تباه
از اختر همین بود گفتار شاه
بدو گفت گودرز کو را زمان
بدست منست ای پسر بی گمان
که زو کین هفتاد پور گزین
بخواهم بزور جهان آفرین
ازان پس بروی سپه بنگرید
سران را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهرجای با دشمن آویختن
دل پهلوان گشت زان پر ز درد
که رخسار آزادگان دید زرد
بفرمودشان بازگشتن بجای
سپهدار نیک اختر و رهنمای
بدان تا تن رنج بردارشان
برآساید از جنگ و پیکارشان
برفتند و شبگیر بازآمدند
پر از کینه و زرمساز آمدند
بسالار برخواندند آفرین
که ای نامور پهلوان زمین
شبت خواب چون بود و چون خاستی
ز پیکار ترکان چه آراستی
بدیشان چنین گفت پس پهلوان
که ای نیک مردان و فرخ گوان
سزد گر شما بر جهان آفرین
بخوانید روز و شبان آفرین
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد
به کام دل ما همی گشت گرد
فراوان شگفتی رسیدم بسر
جهان را ندیدم مگر بر گذر
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه
بد و نیک راهم بدویست راه
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
درود آن کجا برزو خود بکشت
نخستین که ضحاک بیدادگر
ز گیتی بشاهی برآورد سر
جهان را چه مایه بسختی بداشت
جهان آفرین زو همه درگذاشت
بداد آنک آورد پیدا ستم
ز باد آمد آن پادشاهی بدم
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را برو برگماشت
برآمد بران کار او چند سال
بد انداخت یزدان بران بدسگال
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر
همه بند آهرمنی برگشاد
بیاراست گیتی سراسر بداد
چو ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان بدو سرزنش
ز افراسیاب آمد آن بد خوی
همان غارت و کشتن و بدگوی
که در شهر ایران بگسترد کین
بگشت از ره داد و آیین و دین
سیاوش را هم به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار
وزانپس کجا گیو ز ایران براند
چه مایه بسختی بتوران بماند
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ
خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
همی رفت گم بوده چون بیهشان
که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
برو آفرین کرد کو را بدید
وزانپس به ایران نهادند روی
خبر شد بپیران پرخاشجوی
سبک با سپاه اندر آمد براه
که هر دو کندشان بره برتباه
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس
ازان پس بکین سیاوش سپاه
سوی کاسه رود اندر آمد براه
بلاون که آمد سپاه گشتن
شبیخون پیران و جنگ پشن
که چندان پسر پیش من کشته شد
دل نامداران همه گشته شد
کنون با سپاهی چنین کینه جوی
بیامد بروی اندر آورد روی
چو با ما بسنده نخواهد بدن
همی داستانها بخواهد زدن
همی چاره سازد بدان تا سپاه
ز توران بیاید بدین رزمگاه
سران را همی خواهد اکنون بجنگ
یکایک بباید شدن تیز چنگ
که گر ما بدین کار سستی کنیم
وگر نه بدین پیشدستی کنیم
بهانه کند بازگردد ز جنگ
بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
ار ایدونک باشید با من یکی
ازیشان فراوان و ما اندکی
ازان نامداران برآریم گرد
بدانگه که سازد همی او نبرد
ور ایدونک پیران ازین رای خویش
نگردد نهد رزم را پای پیش
پذیرفتم اندر شما سربسر
که من پیش بندم بدین کین کمر
ابا پیر سر من بدین رزمگاه
بکشتن دهم تن بپیش سپاه
من و گرد پیران و رویین و گیو
یکایک بسازیم مردان نیو
که کس در جهان جاودانه نماند
بگیتی بما جز فسانه نماند
هم آن نام باید که ماند بلند
چو مرگ افگند سوی ما برکمند
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست
شما نیز باید که هم زین نشان
ابا نیزه و تیغ مردم کشان
بکینه ببندید یکسر کمر
هرانکس که هست از شما نامور
که دولت گرفتست از ایشان نشیب
کنون کرد باید بکین بر نهیب
بتوران چو هومان سواری نبود
که با بیژن گیو رزم آزمود
چو برگشته بخت او شد نگون
بریدش سر از تن بسان هیون
نباید شکوهید زیشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ
ور ایدونک پیران بخواهد نبرد
باندوه لشکر بیارد چو گرد
همیدون بانبوه ما همچو کوه
بباید شدن پیش او همگروه
که چندان دلیران همه خسته دل
ز تیمار و اندوه پیوسته دل
برانم که ما را بود دستگاه
ازیشان برآریم گرد سیاه
بگفت این سخن سربسر پهلوان
بپیش جهاندیده فرخ گوان
چو سالارشان مهربانی نمود
همه پاک بر پای جستند زود
برو سربسر خواندند آفرین
که چون تو کسی نیست پر داد و دین
پرستنده چون تو فریدون نداشت
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت
ستون سپاهی و سالار شاه
فرازندهٔ تاج و گاه و کلاه
فدی کردهٔ جان و فرزند و چیز
ز سالار شاهان چه جویند نیز
همه هرچ شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست
همه سربسر مر ترا بنده ایم
بفرمان و رایت سرافگنده ایم
گر ایدونک پیران ز توران سپاه
سران آورد پیش ما کینه خواه
ز ما ده مبارز و زیشان هزار
نگر تا که پیچد سر از کارزار
ور ایدونک لشکر همه همگروه
بجنگ اندر آید بکردار کوه
ز کینه همه پاک دلخسته ایم
کمر بر میان جنگ را بسته ایم
فدای تو بادا تن و جان ما
سراسر برینست پیمان ما
چو گودرز پاسخ برین سان شنود
بدلش اندرون شادمانی فزود
بران نامداران گرفت آفرین
که این نره شیران ایران زمین
سپه را بفرمود تا برنشست
همیدون میان را بکینه ببست
چپ لشکرش جای رهام گرد
بفرهاد خورشید پیکر سپرد
سوی راست جای فریبرز بود
بکتمارهٔ قارنان داد زود
بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من
تو با کاویانی درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش این زمان پیشرو
ترا بود باید بسالارگاه
نگه دار بیدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جای خویش
نگر ناورید اندکی پای پیش
همه گستهم را کنید آفرین
شب و روز باشید بر پشت زین
برآمد خروش از میان سپاه
گرفتند زاری بران رزمگاه
همه سربسر سوی او تاختند
همی خاک بر سر برانداختند
که با پیر سر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه
سپهدار پس گستهم را بخواند
بسی پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
شب و روز در جوشن کینه جوی
نگر تا گشاده ندارید روی
چو آغازی از جنگ پرداختن
بود خواب را بر تو برتاختن
همان چون سرآری بسوی نشیب
ز ناخفتگان بر تو آید نهیب
یکی دیده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار
ور ایدونک آید ز توران زمین
شبی ناگهان تاختن گر کمین
تو باید که پیکار مردان کنی
بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
بدآگاهی آید ز توران سپاه
که ما را به آوردگه برکشند
تن بی سران مان بتوران کشند
نگر تا سپه را نیاری بجنگ
سه روز اندرین کرد باید درنگ
چهارم خود آید بپشت سپاه
شه نامبردار با پیل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست ازان کار پیوند اوی
بسالار گفت آنچ فرمان دهی
میان بسته دارم بسان رهی
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
که توران بران درد بودند پست
خروشان پدر بر پسر روی زد
برادر ز خون برادر بدرد
همه سر بسر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند
چو پیران چنان دید لشکر همه
چو از گرگ درنده خسته رمه
سران را ز لشکر سراسر بخواند
فراوان سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کای کار دیده گوان
همه سودهٔ رزم پیر و جوان
شما را بنزدیک افراسیاب
چه مایه بزرگی و جاهست و آب
بپیروزی و فرهی کامتان
بگیتی پراگنده شد نامتان
بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکسر ز پیکار دست
بدانید یکسر کزین رزمگاه
اگر بازگردد بسستی سپاه
پس اندر ز ایران دلاور سران
بیایند با گرزهای گران
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کس از مهتران و کهان
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مرین غمگنان را شکیب
چنین داستان زد شه موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان
جهان سربسر با فراز و نشیب
چنینست تا رفتن اندر نهیب
کنون از بر و بوم و فرزند خویش
که اندیشد از جان و پیوند خویش
همان لشکر است این که از جنگ ما
بپیچید و بس کرد آهنگ ما
بدین رزمگه بست باید میان
بکینه شدن پیش ایرانیان
چنین کرد گودرز پیمان که من
سران برگزینم ازین انجمن
یکایک بروی اندر آریم روی
دو لشکر برآساید از گفت و گوی
گر ایدونک پیمان بجای آورید
سران را ز لشکر بپای آورید
وگر همگروه اندر آید بجنگ
نباید کشیدن ز پیکار چنگ
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم
وگرنه سرانشان برآرم بدار
دو رویه بود گردش روزگار
اگر سر بپیچد کس از گفت من
بفرمایمش سر بریدن ز تن
گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که ای پهلوان رد افراسیاب
تو از دیرگه باز با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش
میان بسته بر پیش ما چون رهی
پسر با برادر بکشتن دهی
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم
چنین بندهٔ شه ز بهر چییم
بگفتند وز پیش برخاستند
بپیکار یکسر بیاراستند
همه شب همی ساختند این سخن
که افگند سالار بیدار بن
بشبگیر آوای شیپور و نای
ز پرده برآمد بهر دو سرای
نشستند بر زین سپیده دمان
همه نامداران بباز و کمان
که از نعل اسبان تو گفتی زمین
بپوشد همی چادر آهنین
سپهبد بلهاک و فرشیدورد
چنین گفت کای نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه
همی بود باید بدین رزمگاه
یکی دیده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
بد آید ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازید زود
بتوران شتابید برسان دود
کزین تخمهٔ ویسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند
گرفتند مر یکدگر را کنار
بدرد جگر برگسستند زار
برفتند و بس روی برگاشتند
غریویدن و بانگ برداشتند
پر از کینه سالار توران سپاه
خروشان بیامد به آوردگاه
چو گودرز کشوادگان را بدید
سخن گفت بسیار و پاسخ شنید
بدو گفت کای پر خرد پهلوان
برنج اندرون چند پیچی روان
روان سیاوش را زان چه سود
که از شهر توران برآری تو دود
بدان گیتی او جای نیکان گزید
نگیری تو آرام کو آرمید
دو لشکر چنین پاک با یکدگر
فگنده چو پیلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که برداری این کینه گاه
جهان سربسر پاک بی مرد گشت
برین کینه پیکار ما سرد گشت
ور ایدونک هستی چنین کینه دار
ازان کوهپایه سپاه اندرآر
تو از لشکر خویش بیرون خرام
مگر خود برآیدت زین کینه کام
بتنها من و تو برین دشت کین
بگردیم و کین آوران همچنین
ز ما هرک او هست پیروزبخت
رسد خود بکام و نشیند بتخت
اگر من بدست تو گردم تباه
نجویند کینه ز توران سپاه
بپیش تو آیند و فرمان کنند
بپیمان روان را گروگان کنند
وگر تو شوی کشته بر دست من
کسی را نیازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پیکار نیست
بریشان ز من نیز تیمار نیست
چو گودرز گفتار پیران شنید
از اختر همی بخت وارونه دید
نخست آفرین کرد بر کردگار
دگر یاد کرد از شه نامدار
بپیران چنین گفت کای نامور
شنیدیم گفتار تو سربسر
ز خون سیاوش بافراسیاب
چه سودست از داد سر برمتاب
که چون گوسفندش ببرید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
ازان پس برآورد ز ایران خروش
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
سیاوش بسوگند تو سربداد
تو دادی بخیره مر او را بباد
ازان پس که نزد تو فرزند من
بیامد کشیدی سر از پند من
شتابیدی و جنگ را ساختی
بکردار آتش همی تاختی
مرا حاجت از کردگار جهان
برین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی بجنگ
کنون آمدی نیست جای درنگ
به پیران سر اکنون به آوردگاه
بگردیم یک با دگر بی سپاه
سپهدار ترکان برآراست کار
ز لشکر گزید آن زمان ده سوار
ابا اسب و ساز و سلیح تمام
همه شیرمرد و همه نیک نام
همانگه ز ایران سپه پهلوان
بخواند آن زمان ده سوار جوان
برون تاختند از میان سپاه
برفتند یکسر به آوردگاه
که دیدار دیده بریشان نبود
دو سالار زین گونه زرم آزمود
ابا هر سواری ز ایران سپاه
ز توران یکی شد ورا رزم خواه
نهادند پس گیو را با گروی
که همزور بودند و پرخاشجوی
گروی زره کز میان سپاه
سراسر برو بود نفرین شاه
که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست
دگر با فریبرز کاوس تفت
چو کلباد ویسه بورد رفت
چو رهام گودرز با بارمان
برفتند یک با دگر بدگمان
گرازه بشد با سیامک بجنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ
چو گرگین کارآزموده سوار
که با اندریمان کند کارزار
ابا بیژن گیو رویین گرد
بجنگ از جهان روشنایی ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران
دگر برته با کهرم از یاوران
چو دیگر فروهل بد و زنگله
برون تاختند از میان گله
هجیر و سپهرم بکردار شیر
بدان رزمگاه اندر آمد دلیر
چو گودرز کشواد و پیران بهم
همه ساخته دل بدرد و ستم
میان بسته هر دو سپهبد بکین
چه از پادشاهی چه از بهر دین
بخوردند سوگند یک بادگر
که کس برنگرداند از کینه سر
بدان تا کرا گردد امروز کار
که پیروز برگردد از کارزار
دو بالا بداندر دو روی سپاه
که شایست کردن بهرسو نگاه
یکی سوی ایران دگر سوی تور
که دیدار بودی بلشکر ز دور
بپیش اندرون بود هامون و دشت
که تا زنده شایست بر وی گذشت
سپهدار گودرز کرد آن نشان
که هر کو ز گردان گردنکشان
بزیر آورد دشمنی را چو دود
درفشی ز بالا برآرند زود
سپهدار پیران نشانی نهاد
ببالای دیگر همین کرد یاد
ازآن پس بهامون نهادند سر
بخون ریختن بسته گردان کمر
بتیغ و بگرز و بتیر و کمر
همی آزمودند هرگونه بند
دلیران توران و کنداوران
ابا گرز و تیغ و پرنداوران
که گر کوه پیش آمدی روز جنگ
نبودی بر آن رزم کردن درنگ
همه دستهاشان فروماند پست
در زور یزدان بریشان ببست
بدان بلا اندر آویختند
که بسیار بیداد خون ریختند
فرومانده اسبان جنگی بجای
تو گفتی که با دست بستست پای
بریشان همه راستی شد نگون
که برگشت روز و بجوشید خون
چنان خواست یزدان جان آفرین
که گفتی گرفت آن گوان را زمین
ز مردی که بودند با بخت خویش
برآویختند از پی تخت خویش
سران از پی پادشاهی بجنگ
بدادند جان از پی نام و ننگ
دمان آمدند اندر آوردگاه
ابا یکدگر ساخته کینه خواه
نخستین فریبرز نیو دلیر
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
بنزدیک کلباد ویسه دمان
بیامد بزه برنهاده کمان
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست
کشید آن پرنداور از دست راست
برآورد و زد تیر بر گردنش
بدو نیم شد تا کمرگه تنش
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
ز فتراک خویش آن کیانی کمند
ببست از بر باره کلباد را
گشاد از برش بند پولاد را
ببالا برآمد به پیروز نام
خروشی برآورد و بگذارد گام
که سالار ما باد پیروزگر
همه دشمن شاه خسته جگر
و دیگر گروی زره دیو نیو
برون رفت با پور گودرز گیو
بنیزه فراوان برآویختند
همی زهر با خون برآمیختند
سناندار نیزه ز چنگ سوار
فرو ریخت از هول آن کارزار
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
یک اندر دگر تاخته چون پلنگ
همی زنده بایست مر گیو را
کز اسب اندر آرد گو نیو را
چنان بسته در پیش خسرو برد
ز ترکان یکی هدیهٔ نو برد
چو گیو اندر آمد گروی از نهیب
کمان شد ز دستش بسوی نشیب
سوی تیغ برد آن زمان دست خویش
دمان گیو نیو اندر آمد بپیش
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
همیدون ز زین دست بگذاردش
گرفتش ببر سخت و بفشاردش
که بر پشت زین مرد بی توش گشت
ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد از باره جنگی پلنگ
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
نشست از بر زین و او را بپیش
دوانید و شد تا بر یار خویش
ببالا برآمد درفشی بدست
بنعره همی کوه را کرد پست
به پیروزی شاه ایران زمین
همی خواند بر پهلوان آفرین
سه دیگر سیامک ز توران سپاه
بشد با گرازه به آوردگاه
برفتند و نیزه گرفته بدست
خروشان بکردار پیلان مست
پر از جنگ و پر خشم کینه وران
گرفتند زان پس عمود گران
چو شیران جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت
بتنگی فراز آمد آن کار سخت
پیاده شدند و برآویختند
همی گرد کینه برانگیختند
گرازه بزد دست برسان شیر
مر او را چو باد اندر آورد زیر
چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش
شکست و برآمد ز تن نیز جانش
گرازه هم آنگه ببستش باسب
نشست از بر زین چو آذرگشسب
گرفت آنگه اسب سیامک بدست
ببالا برآمد بکردار مست
درفش خجسته بدست اندرون
گرازان و شادان و دشمن نگون
خروشان و جوشان و نعره زنان
ابر پهلوان آفرین برکنان
چهارم فروهل بد و زنگله
دو جنگی بکردار شیر یله
بایران نبرده بتیر و کمان
نبد چون فروهل دگر بدگمان
چو از دور ترک دژم را بدید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
برآورد زان تیرهای خدنگ
گرفته کمان رفت پیشش بجنگ
ابر زنگله تیرباران گرفت
ز هر سو کمین سواران گرفت
خدنگی برانش برآمد چو باد
که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد
بروی اندر آمد تگاور ز درد
جدا شد ازو زنگله روی زرد
نگون شد سر زنگله جان بداد
تو گفتی همانا ز مادر نزاد
فروهل فروجست و ببرید سر
برون کرد خفتان رومی ز بر
سرش را بفتراک زین برببست
بیامد گرفت اسب او را بدست
ببالا برآمد بسان پلنگ
بخون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ
درفش خجسته برآورد راست
شده شادمان یافته هرچ خواست
خروشید زان پس که پیروز باد
سر خسروان شاه فرخ نژاد
به پنجم چو رهام گودرز بود
که با بارمان او نبرد آزمود
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
برآمد خروش سواران جنگ
کمانها همه پاک بر هم شکست
سوی نیزه بردند چون باد دست
دو جنگی و هر دو دلیر و سوار
هشیوار و دیده بسی کارزار
بگشتند بسیار یک بادگر
بپیچید رهام پرخاشخر
یکی نیزه انداخت بر ران اوی
کز اسب اندر آمد بفرمان اوی
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک
ز اسب اندر افتاد ترک سترگ
بپشت اندرش نیزه ای زد دگر
سنان اندر آمد میان جگر
فرود آمد از باره کرد آفرین
ز دادار بر بخت شاه زمین
بکین سیاوش کشیدش نگون
ز کینه بمالید بر روی خون
بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ
سر آویخته پایها زیر تنگ
نشست از بر زین و اسبش کشان
بیامد دوان تا بجای نشان
ببالا برآمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاددل
به پیروزی شاه و تخت بلند
بکام آمده زیر بخت بلند
همی آفرین خواند سالار شاه
ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه
که پیروزگر شاه پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
ششم بیژن گیو و رویین دمان
بزه برنهادند هر دو کمان
چپ و راست گشتند یک با دگر
نبد تیرشان از کمان کارگر
برومی عمود آنگهی پور گیو
همی گشت با گرد رویین نیو
بر آوردگه بر برو دست یافت
زمین را بدرید و اندر شتافت
زد از باد بر سرش رومی ستون
فروریخت از ترگ او مغز و خون
به زین پلنگ اندرون جان بداد
ز پیران ویسه بسی کرد یاد
پس از پشت باره درآمد نگون
همه تن پر آهن دهن پر ز خون
ز اسب اندر آمد سبک بیژنا
مر او را بکردار آهرمنا
کمند اندر افگند و بر زین کشید
نبد کس که تیمار رویین کشید
برفت از پی سود مایه بباد
هنوز از جوانیش نابوده شاد
بر اسبش بکردار پیلی ببست
گرفت آنگهی پالهنگش بدست
عنان هیون تگاور بتافت
وز آن جایگه سوی بالا شتافت
بچنگ اندرون شیر پیکر درفش
میان دیبه و رنگ خورده بنفش
چنینست کار جهان فریب
پس هر فرازی نهاده نشیب
وز آن جایگه شد بجای نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
همی گفت پیروزگر باد شاه
همیشه سر پهلوان با کلاه
جهان پیش شاه جهان بنده باد
همیشه دل پهلوان باد شاد
برون تاخت هفتم ز گردان هجیر
یکی نامداری سواری هژیر
سپهرم ز خویشان افراسیاب
یکی نامور بود با جاه و آب
ابا پور گودرز رزم آزمود
که چون او بلشکر سواری نبود
برفتند هر دو بجای نبرد
برآمد ز آوردگه تیره گرد
بشمشیر هر دو برآویختند
همی زآهن آتش فروریختند
هجیر دلاور بکردار شیر
بروی سپهرم درآمد دلیر
بنام جهان آفرین کردگار
ببخت جهاندار با شهریار
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون
بزاری و خواری دهن پر ز خون
فرود آمد از باره فرخ هجیر
مر او را ببست از بر زین چو شیر
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفته عنان و درآورده روی
برآمد ببالا و کرد آفرین
بران اختر نیک و فرخ زمین
همی زور و بخت از جهاندار دید
وز آن گردش بخت بیدار دید
بهشتم ز گردان ناماوران
بشد ساخته زنگهٔ شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود
که از جنگ هرگز نه برکاست بود
گرفتند هر دو عمود گران
چو او خواست با زنگهٔ شاوران
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
فروماند اسبان جنگی ز تگ
که گفتی بتنشان نجنبید رگ
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسید دشت
چنان تشنه گشتند کز جای خویش
نجنبید و ننهاد کس پای پیش
زبان برگشادند یک بادگر
که اکنون ز گرمی بسوزد جگر
بباید برآسود و دم برزدن
پس آنگه سوی جنگ بازآمدن
برفتند و اسبان جنگی بجای
فراز آوریدند و بستند پای
بسودگی باز برخاستند
بپیکار کینه بیاراستند
بکردار آتش ز نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار
بدآنگه که زنگه برو دست یافت
سنان سوی او کرد و اندر شتافت
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
کز اسبش نگون کرد و برزد بروی
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گفتی بدرید دشت نبرد
فرود آمد از باره شد نزد اوی
بران خاک تفته کشیدش بروی
مر او را بچاره ز روی زمین
نگون اندر افگند بر پشت زین
نشست از بر اسب و بالا گرفت
بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت
بران کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی بدست
بشد پیش یاران و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین
برون رفت گرگین نهم کینه خواه
ابا اندریمان ز توران سپاه
جهاندیده و کارکرده دو مرد
برفتند و جستند جای نبرد
بنیزه بگشتند و بشکست پست
کمان برگرفتند هر دو بدست
ببارید تیر از کمان سران
بروی اندر آورده کرگ اسپران
همی تیر بارید همچون تگرگ
بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
یکی تیر گرگین بزد بر سرش
که بردوخت با ترگ رومی برش
بلرزید بر زین ز سختی سوار
یکی تیر دیگر بزد نامدار
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون
ز چشمش برون آمد از درد خون
فرود آمد از باره گرگین چو گرد
سر اندریمان ز تن دور کرد
بفتراک بربست و خود برنشست
نوند سوار نبرده بدست
بران تند بالا برآمد دمان
همیدون ببازو بزه بر کمان
بنیروی یزدان که او بد پناه
بپیروز بخت جهاندار شاه
چو پیروز برگشت مرد از نبرد
درفش دلفروز بر پای کرد
دهم برته با کهرم تیغ زن
دو خونی و هر دو سر انجمن
همی آزمودند هرگونه جنگ
گرفتند پس تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون
تو گفتی بجنبد که بیستون
یکایک بپیچید ازو برته روی
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
که تا سینه کهرم بد و نیک گشت
ز دشمن دل برته بی بیم گشت
فرود آمد از اسب و او را ببست
بران زین توزی و خود برنشست
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ
خروشان یکی تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون
فگنده بران باره کهرم نگون
همی گفت شاهست پیروزگر
همیشه کلاهش بخورشید بر
چو از روز نه ساعت اندر گذشت
ز ترکان نبد کس بران پهن دشت
کسی را کجا پروراند بناز
برآید برو روزگار دراز
شبیخون کند گاه شادی بروی
همی خواری و سختی آرد بروی
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی داد خوانیم و پیدا ستم
بتورانیان بر بد آن جنگ شوم
به آوردگه کردن آهنگ شوم
چنان شد که پیران ز توران سپاه
سواری ندید اندر آوردگاه
روان ها گسسته ز تنشان بتیغ
جهان را تو گفتی نیامد دریغ
سپهدار ایران و توران دژم
فراز آمدند اندران کین بهم
همی برنوشتند هر دو زمین
همه دل پر از درد و سر پر ز کین
به آوردگاه سواران ز گرد
فروماند خورشید روز نبرد
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند
ز هر گونهٔ برنهادند بند
فراز آمد آن گردش ایزدی
از ایران بتوران رسید آن بدی
ابا خواست یزدانش چاره نماند
کرا کوشش و زور و یاره نماند
نگه کرد پیران که هنگام چیست
بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن بمردی همی کرد کار
بکوشید با گردش روزگار
ازان پس کمان برگرفتند و تیر
دو سالار لشکر دو هشیار پیر
یکی تیرباران گرفتند سخت
چو باد خزان بر جهد بر درخت
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن ندارد مر او را نه سنگ
ببر گستوان برزد و بردرید
تگاور بلرزید و دم درکشید
بیفتاد و پیران درآمد بزیر
بغلتید زیرش سوار دلیر
بدانست کآمد زمانه فراز
وزان روز تیره نیابد جواز
ز نیرو بدو نیم شد دست راست
هم آنگه بغلتید و بر پای خاست
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه
غمی شد ز درد دویدن ستوه
همی شد بران کوهسر بر دوان
کزو بازگردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگریست زار
بترسید از گردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا
میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کای نامور پهلوان
چه بودت که ایدون پیاده دوان
بکردار نخچیر در پیش من
کجات آن سپاه ای سر انجمن
نیامد ز لشکر ترا یار کس
وزیشان نبینمت فریادرس
کجات آنهمه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره گشت آفتاب
زمانه ز تو زود برگاشت روی
بهنگام کینه تو چاره مجوی
چو کارت چنین گشت زنهار خواه
بدان تات زنده برم نزد شاه
ببخشاید از دل همی بر تو بر
که هستس جهان پهلوان سربسر
بدو گفت پیران که این خود مباد
بفرجام بر من چنین بد مباد
ازین پس مرا زندگانی بود
بزنهار رفتن گمانی بود
خود اندر جهان مرگ را زاده ایم
بدین کار گردن ترا داده ایم
شنیدستم این داستان از مهان
که هرچند باشی بخرم جهان
سرانجام مرگست زو چاره نیست
بمن بر بدین جای پیغاره نیست
همی گشت گودرز بر گرد کوه
نبودش بدو راه و آمد ستوه
پیاده ببود و سپر برگرفت
چو نخچیربانان که اندر گرفت
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست
همی دید پیران مر او را ز دور
بست از بر سنگ سالار تور
بینداخت خنجر بکردار تیر
بیامد ببازوی سالار پیر
چو گودرز شد خسته بر دست اوی
ز کینه بخشم اندر آورد روی
بینداخت ژوپین بپیران رسید
زره بر تنش سربسر بردرید
ز پشت اندر آمد براه جگر
بغرید و آسیمه برگشت سر
برآمدش خون جگر بر دهان
روانش برآمد هم اندر زمان
چو شیر ژیان اندر آمد بسر
بنالید با داور دادگر
بران کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگاه آرمید
زمانه بزهراب دادست چنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
چنینست خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار
چو گودرز بر شد بران کوهسار
بدیدش بر آن گونه افگنده خوار
دریده دل و دست و بر خاک سر
شکسته سلیح و گسسته کمر
چنین گفت گودرز کای نره شیر
سر پهلوانان و گرد دلیر
جهان چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
چو گودرز دیدش چنان مرده خوار
بخاک و بخون بر طپیده بزار
فروبرد چنگال و خون برگرفت
بخورد و بیالود روی ای شگفت
ز خون سیاوش خروشید زار
نیایش همی کرد بر کردگار
ز هفتاد خون گرامی پسر
بنالید با داور دادگر
سرش را همی خواست از تن برید
چنان بدکنش خویشتن را ندید
درفی ببالینش بر پای کرد
سرش را بدان سایه برجای کرد
سوی لشکر خویش بنهاد روی
چکان خون ز بازوش چون آب جوی
همه کینه جویان پرخاشجوی
ز بالا بلشکر نهادند روی
ابا کشتگان بسته بر پشت زین
بریشان سرآورده پرخاش و کین
چو با کینه جویان نبد پهلوان
خروشی برآمد ز پیر و جوان
که گودرز بر دست پیران مگر
ز پیری بخون اندر آورد سر
همی زار بگریست لشکر همه
ز نادیدن پهلوان رمه
درفشی پدید آمد از تیره گرد
گرازان و تازان بدشت نبرد
برآمد ز لشکرگه آوای کوس
همی گرد بر آسمان داد بوس
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند
چنین گفت لشکر مگر پهلوان
ازو بازگردید تیره روان
که پیران یکی شیردل مرد بود
همه ساله جویای آورد بود
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان
سپرده بدو گوش پیر و جوان
بانگشت بنمود جای نبرد
بگفت آنک با او زمانه چه کرد
برهام فرمود تا برنشست
بوردن او میان را ببست
بدو گفت او را بزین برببند
بیاور چنان تازیان بر نوند
درفش و سلیحش چنان هم که هست
بدرع و میانش مبر هیچ دست
بران گونه چون پهلوان کرد یاد
برون تاخت رهام چون تندباد
کشید از بر اسب روشن تنش
بخون اندرون غرقه بد جوشنش
چنان هم ببستش بخم کمند
فرود آوریدش ز کوه بلند
درفشش چو از جایگاه نشان
ندیدند گردان گردنکشان
همه خواندند آفرین سربسر
ابر پهلوان زمین دربدر
که ای نامور پشت ایران سپاه
پرستندهٔ تخت تو باد ماه
فدای سپه کرده ای جان و تن
بپیری زمان روزگار کهن
چنین گفت گودرز با مهتران
که چون رزم ما گشت زین سان گران
مرا در دل آید که افراسیاب
سپه بگذراند بدین روی آب
سپاه وی آسوده از رنج و تاب
بمانده سپاهم چنین در شتاب
ولیکن چنین دارم امید من
که آید جهاندار خورشید من
بیفروزد این رزمگه را بفر
بیارد سپاهی بنو کینه ور
یکی هوشمندی فرستاده ام
بس شاه را پندها داده ام
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پای اندرین کینه گاه
گمانم چنانست کو با سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه
مر این کشتگان را برین دشت کین
چنین هم بدارید بر پشت زین
کزین کشتگان جان ما بیغمست
روان سیاوش زین خرمست
اگر هم چنین نزد شاه آوریم
شود شاد و زین پایگاه آوریم
که آشوب ترکان و ایرانیان
ازین بد کجا کم شد اندر میان
همه یکسره خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
همه سودمندی ز گفتار تست
خور و ماه روشن بدیدار تست
برفتند با کشتگان همچنان
گروی زره را پیاده دوان
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند
پذیرهٔ سپهبد سپاه آمدند
بپیش سپه بود گستهم شیر
بیامد بر پهلوان دلیر
زمین را ببوسید و کرد آفرین
سپاهت بی آزار گفتا ببین
چنانچون سپردی سپردم بهم
درین بود گودرز با گستهم
که اندر زمان از لب دیده بان
بگوش آمد از کوه زیبد فغان
که از گرد شد دشت چون تیره شب
شگفتی برآمد ز هر سو جلب
خروشیدن کوس با کرنای
بجنباند آن دشت گویی ز جای
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریای نیل
هوا شد بسان پرند بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
درفشی ببالای سرو سهی
پدید آمد از دور با فرهی
بگردش سواران جوشنوران
زمین شد بنفش از کران تا کران
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها و چه پیکر همای
ارگ همچنین تیزرانی کنند
بیک روز دیگر بدینجا رسند
ز کوه کنابد همان دیده بان
بدید آن شگفتی و آمد دوان
چنین گفت گر چشم من تیره نیست
وز اندوه دیدار من خیره نیست
ز ترکان برآورد ایزد دمار
همه رنجشان سربسر گشت خوار
سپاه اندر آمد ز بالا بپست
خروشان و هر یک درفشی بدست
درفش سپهدار توران نگون
همی بینم از پیش غرقه بخون
همان ده دلاور کز ایدر برفت
ابا گرد پیران بورد تفت
همی بینم از دورشان سرنگون
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون
دلیران ایران گرازان بهم
رسیدند یکسر بر گستهم
وزان سوی زیبد یکی تیره گرد
پدید آمد و دشت شد لاژورد
میان سپه کاویانی درفش
بپیش اندرون تیغهای بنفش
درفش شهنشاه با بوق و کوس
پدید آمد و شد زمین آبنوس
برفتند لهاک و فرشیدورد
بدانجا که بد جایگاه نبرد
بدیدند کشته بدیدار خویش
سپهبد برادر جهاندار خویش
ابا ده سوار آن گزیده سران
ز ترکان دلیران جنگاوران
بران دیده برزار و جوشان شدند
ز خون برادر خروشان شدند
همی زار گفتند کای نره شیر
سپهدار پیران سوار دلیر
چه بایست آن رادی و راستی
چو رفتن ز گیتی چنین خواستی
کنون کام دشمن برآمد همه
ببد بر تو گیتی سرآمد همه
که جوید کنون در جهان کین تو
که گیرد کنون راه و آیین تو
ازین شهر ترکان و افراسیاب
بد آمد سرانجامت ای نیک یاب
بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن بر و یال و دست
چو اندرز پیران نهادند پیش
نرفتند بر خیره گفتار خویش
ز گودرز چون خواست پیران نبرد
چنین گفت با گرد فرشیدورد
که گر من شوم کشته بر کینه گاه
شما کس مباشید پیش سپاه
اگر کشته گردم برین دشت کین
شود تنگ بر نامداران زمین
نه از تخمهٔ ویسه ماند کسی
که اندر سرش مغز باشد بسی
که بر کینه گه چونک ما را کشند
چو سرهای ما سوی ایران کشند
ز گودرز خواهد سپه زینهار
شما خویشتن را مدارید خوار
همه راه سوی بیابان برید
مگر کز بد دشمنان جان برید
بلشکر گه خویش رفتند باز
همه دیده پر خون و دل پر گداز
بدانست لشکر سراسر همه
که شد بی شبان آن گرازان رمه
همه سربسر زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
برفتند با دل پر از باد سرد
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه
چنین گفت هر کس که پیران گرد
جز از نام نیکو ز گیهان نبرد
کرا دل دهد نیز بستن کمر
ز آهن کله برنهادن بسر
چنین گفت لهاک فرشیدورد
که از خواست یزدان کرانه که کرد
چنین راند بر سر ورا روزگار
که بر کینه کشته شود زار و خوار
بشمشیر کرده جدا سر ز تن
نیابد همی کشته گور و کفن
بهرجای کشته کشان دشمنش
پر از خون سر و درع و خسته تنش
کنون بودنی بود و پیران گذشت
همه کار و کردار او باد گشت
ستون سپه بود تا زنده بود
بمهر سپه جانش آگنده بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
پسر با برادر برش خوار بود
بدان گیتی افتاد نیک و بدش
همانا که نیک است با ایزدش
بس از لشکر خویش تیمار خورد
ز گودرز پیمان ستد در نبرد
که گر من شوم کشته در کینه گاه
نجویی تو کین زان سپس با سپاه
گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان
سه کارست پیش آمده ناگزیر
همه گوش دارید برنا و پیر
اگرتان بزنهار باید شدن
کنونتان همی رای باید زدن
وگر بازگشتن بخرگاه خویش
سپردن بنیک و ببد راه خویش
وگر جنگ را گرد کرده عنان
یکایک بخوناب داده سنان
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ
بدین رزمگه کرد باید درنگ
که پیران ز مهتر سپه خواستست
سپهبد یکی لشکر آراستست
زمان تا زمان لشکر آید پدید
همی کینه زینشان بباید کشید
ز هرگونه رانیم یکسر سخن
جز از خواست یزدان نباشد ز بن
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه
همانا که بر ما نگیرند راه
وگرتان بزنهار شاهست رای
بباید بسیچید و رفتن ز جای
وگرتان سوی شهر ایران هواست
دل هر کسی بر تنش پادشاست
ز ما دو برادر مدارید چشم
که هرگز نشوییم دل را ز خشم
کزین تخمهٔ ویسگان کس نبود
که بند کمر بر میانش نسود
بر اندرز سالار پیران شویم
ز راه بیابان بتوران شویم
ار ایدونک بر ما بگیرند راه
بکوشیم تا هستمان دستگاه
چو ترکان شنیدند زیشان سخن
یکی نیک پاسخ فگندند بن
که سالار با ده یل نامدار
کشیدند کشته بران گونه خوار
وزان روی کیخسرو آمد پدید
که یارد بدین رزمگاه آرمید
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر
نه گنج و نه سالار و نه نامور
نه نیروی جنگ و نه راه گریز
چه با خویشتن کرد باید ستیز
اگر بازگردیم گودرز و شاه
پس ما برانند پیل و سپاه
رهایی نیابیم یک تن بجان
نه خرگاه بینیم و نه دودمان
بزنهار بر ما کنون عار نیست
سپاهست بسیار و سالار نیست
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک
چه افراسیاب و چه یک مشت خاک
چو لشکر چنین پاسخ آراستند
دو پرمایه از جای برخاستند
بدانست لهاک و فرشیدورد
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه
بپدرود کردند گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
درفشی گرفته بدست اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
برفتند با نامور ده سوار
دلیران و شایستهٔ کارزار
بره بر ز ایران سواران بدند
نگهبان آن نامداران بدند
برانگیختند اسب ترکان ز جای
طلایه بیفشارد با جای پای
یکی ناسگالیده شان جنگ خاست
که از خون زمین گشت با کوه راست
بکشتند ایرانیان هشت مرد
دلیران و شیران روز نبرد
وزانجا برفتند هر دو دلیر
براه بیابان بکردار شیر
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد
ز دست طلایه دگر جان نبرد
پس از دیده گه دیده بان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو
ازین لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار
چنان با طلایه برآویختند
که با خاک خون را برآمیختند
تنی هشت کشتند ایرانیان
دو تن تیز رفتند بسته میان
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد
بود گرد لهاک و فرشیدورد
برفتند با گردان افراختن
شکسته نشدشان دل از تاختن
گر ایشان از اینجا به توران شوند
بر این لشکر آید همانا گزند
هم اندر زمان گفت با سرکشان
که ای نامداران دشمن کشان
که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سرش را برومی کلاه
همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده ز آهن میان
ندادند پاسخ جز از گستهم
که بود اندر آورد شیر دژم
بسالار گفت ای سرافراز شاه
چو رفتی بورد توران سپاه
سپردی مرا کوس و پرده سرای
بپیش سپه برببودن بپای
دلیران همه نام جستند و ننگ
مرا بهره نمد بهنگام جنگ
کنون من بدین کار نام آورم
شومشان یکایک بدام آورم
بخندید گودرز و زو شاد شد
رخش تازه شد وز غم آزاد شد
بدو گفت نیک اختری تو ز هور
که شیری و بدخواه تو همچو گور
برو کفریننده یار تو باد
چو لهاک سیصد شکار تو باد
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت وز لشکر خویش تفت
بجنگ دو ترک سرافراز رفت
همی گفت لشکر همه سربسر
که گستهم را زین بد آید بسر
یکی لشکر از نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی برآب
بیاری همه جنگجو آمدند
چو نزدیک دشت دغو آمدند
خبر شد بدیشان که پیران گذشت
نبرد دلیران دگرگونه گشت
همه بازگشتند یکسر ز راه
خروشان برفتند نزدیک شاه
چو بشنید بیژن که گستهم رفت
ز لشکر بورد لهاک تفت
گمانی چنان برد بیژن که او
چو تنگ اندر آید بدشت دغو
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند ازو خاک روز نبرد
نشست از بر دیزهٔ راه جوی
بنزدیک گودرز بنهاد روی
چو چشمش بروی نیا برفتاد
خروشید و چندی سخن کرد یاد
نه خوب آید ای پهلوان از خرد
که هر نامداری که فرمان برد
مر او را بخیره بکشتن دهی
بهانه بچرخ فلک برنهی
دو تن نامداران توران سپاه
برفتند زین سان دلاور براه
ز هومان و پیران دلاورترند
بگوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد بجنگ دو تن
نباید که آید برو برشکن
همه کام ما بازگردد بدرد
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
چو بشنید گودرز گفتار اوی
کشیدن بدان کار تیمار اوی
پس اندیشه کرد اندران یک زمان
هم از بد که می برد بیژن گمان
بگردان چنین گفت سالار شاه
که هر کس که جوید همی نام و گاه
پس گستهم رفت باید دمان
مر او را بدن یار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن
بگودرز پس گفت بیژن که کس
جز من نباشدش فریادرس
که آید ز گردان بدین کار پیش
بسیری نیامد کس از جان خویش
مرا رفت باید که از کار اوی
دلم پر ز درد است و پر آب روی
بدو گفت گودرز کای شیرمرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
نبینی که ماییم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند ای پسر
بریشان بود گستهم چیره بخت
وزیشان ستاند سرو تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهم
سواری فرستم چو شیر دژم
که با او بود یارگاه نبرد
سر دشمنان اندر آرد بگرد
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
کنون یار باید که زندست مرد
نه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزار
سرآمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاه
کنون دار گر داشت خواهی نگاه
بفرمای تا من ز تیمار اوی
ببندم کمر تنگ بر کار اوی
ور ایدونک گویی مرو من سرم
ببرم بدین آبگون خنجرم
که من زندگانی پس از مرگ اوی
نخواهم که باشد بهانه مجوی
بدو گفت گودرز بشتاب پیش
اگر نیست مهر تو بر جان خویش
نیابی همی سیری از کارزار
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدر
که هزمان مر او را بسوزی جگر
چو بشنید بیژن فرو برد سر
زمین را ببوسید و آمد بدر
برآرم همی گفت از کوه خاک
بدین جنگ جستن مرا زو چه باک
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندر آورد شبرنگ را
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد
کمر بست بر جنگ فرشیدورد
پس گستهم تازیان شد براه
بجنگ سواران توران سپاه
هم اندر زمان گیو برجست زود
نشست از بر تازی اسبی چو دود
بیامد بره بر چو او را بدید
به تندی عنانش بیکسو کشید
بدو گفت چندین زدم داستان
نخواهی همی بود همداستان
که باشم بتو شادمان یک زمان
کجا رفت خواهی بدین سان دمان
بهر کار درد دلم را مجوی
بپیران سر از من چه باید بگوی
جز از تو بگیتیم فرزند نیست
روانم بدرد تو خرسند نیست
بدی ده شبان روز بر پشت زین
کشیده ببدخواه بر تیغ کین
بسودی بخفتان و خود اندرون
نخواهی همی سیر گشتن ز خون
چو نیکی دهش بخت پیروز داد
بباید نشستن برام و شاد
بپیش زمانه چه تازی سرت
بس ایمن شدستی بدین خنجرت
کسی کو بجوید سرانجام خویش
نجوید ز گیتی چنین کام خویش
تو چندین بگرد زمانه مپوی
که او خود سوی ما نهادست روی
ز بهر مرا زین سخن بازگرد
نشاید که دارای دل من بدرد
بدو گفت بیژن که ای پر خرد
جزین بر تو مردم گمانی برد
که کار گذشته بیاری بیاد
نپیچی بخیره همی سر زداد
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لاون ترا یاد نیست
که با من چه کرد اندران گستهم
غم و شادمانیش با من بهم
ورایدون کجا گردش ایزدی
فرازآورد روزگار بدی
نبشته نگردد بپرهیز باز
نباید کشید این سخن را دراز
ز پیکار سر بر مگردان که من
فدی کرده دارم بدین کار تن
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز
همان خوبتر کین نشیب و فراز
تو بی من مپویی بروز نبرد
منت یار باشم بهر کارکرد
بدو گفت بیژن که این خود مباد
که از نامداران خسرونژاد
سه گرد از پی بیم خورده دو تور
بتازند پویان بدین راه دور
بجان و سر شاه روشن روان
بجان نیا نامور پهلوان
بکین سیاوش کزین رزمگاه
تو برگردی و من بپویم براه
نخواهم برین کار فرمانت کرد
که گویی مرا بازگرد از نبرد
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
برو آفرین کرد و اندر گذشت
که پیروز بادی و شاد آمدی
مبیناد چشم تو هرگز بدی
همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید بروبر ز توران ستم
چو از دور لهاک و فرشیدورد
گذشتند پویان ز دشت نبرد
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روان
بدو اندرون سایهٔ کاروان
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر
درخت از بر و سبزه و آب زیر
بنخچیر کردن فرود آمدند
وزان تشنگی سوی رود آمدند
چو آب اندر آمد ببایست نان
باندوه و شادی نبندد دهان
بگشتند بر گرد آن مرغزار
فگندند بسیار مایه شکار
برافروختند آتش و زان کباب
بخوردند و کردند سر سوی خواب
چو بد روزگار دلیران دژم
کجا خواب سازد بریشان ستم
فرو خفت لهاک و فرشیدورد
بسر بر همی پاسبانیش کرد
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب
دو غمگین سر اندر نهاده بخواب
رسید اندران جایگه گستهم
که بودند یاران توران بهم
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندر دمید
سبک اسب لهاک هم زین نشان
خروشی برآورد چون بیهشان
دمان سوی لهاک فرشید ورد
ز خواب خوش آمدش بیدار کرد
بدو گفت برخیز زین خواب خوش
بمردی سر بخت خود را بکش
که دانا زد این داستان بزرگ
که شیری که بگریزد از چنگ گرگ
نباید که گرگ از پسش در کشد
که او را همان بخت خود برکشد
چه مایه بپیوند و چندی شتافت
کس از روز بد هم رهایی نیافت
هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر باره هر دو سوار
کشیدند پویان ازان مرغزار
ز بیشه ببالا نهادند روی
دو خونی دلاور دو پرخاشجوی
بهامون کشیدند هر دو سوار
پراندیشه تا چون بسیچند کار
پدید آمد از دور پس گستهم
ندیدند با او سواری بهم
دلیران چو سر را برافراختند
مر او را چو دیدند بشناختند
گرفتند یک بادگر گفت و گوی
که یک تن سوی ما نهادست روی
نیابد رهایی ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
جز از گستهم نیست کامد بجنگ
درفش دلیران گرفته بچنگ
گریزان بباید شد از پیش اوی
مگر کاندر آرد بدین دشت روی
وز آنجا بهامون نهادند روی
پس اندر دمان گستهم کینه جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
چو شیر ژیان نعره ای برکشید
بریشان ببارید تیر خدنگ
چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
یکی تیر زد بر سرش گستهم
که با خون برآمیخت مغزش بهم
نگون گشت و هم در زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدید
بدانست کز کارزار آرمید
بلرزید وز درد او خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد
ز روشن روانش بسیری رسید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
بشمشیر برساختند کارزار
یکایک برو گستهم دست یافت
ز کینه چنان خسته اندر شتافت
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز
برآورد ناگاه زو رستخیز
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی
که آید همی زخم چوگان بروی
چنینست کردار گردان سپهر
ببرد ز پروردهٔ خویش مهر
چو سر جوییش پای یابی نخست
وگر پای جویی سرش پیش تست
بزین بر چنان خسته بد گستهم
که بگسست خواهد تو گفتی ز هم
بیامد خمیده بزین اندرون
همی راند اسب و همی ریخت خون
و زآنجا سوی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید و هم سایه دید
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و به آب اندر آمد ز بخت
بخورد آب بسیار و کرد آفرین
ببستش تو گفتی سراسر زمین
بپیچید و غلتید بر تیره خاک
سراسر همه تن بشمشیر چاک
همی گفت کای روشن کردگار
پدید آر زان لشکر نامدار
بدلسوزگی بیژن گیو را
وگرنه دلاور یکی نیو را
که گر مرده گر زنده زین جایگاه
برد مر مرا سوی ایران سپاه
سر نامداران توران سپاه
ببرد برد پیش بیدار شاه
بدان تا بداند که من جز بنام
نمردم بگیتی همینست کام
همه شب بنالید تا روز پاک
پر از درد چون مار پیچان بخاک
چو گیتی ز خورشید شد روشنا
بیامد بدانجایگه بیژنا
همی گشت بر گرد آن مرغزار
که یابد نشانی ز گم بوده یار
پدید آمد از دور اسب سمند
بدان مرغزار اندرون چون نوند
چمان و چران چون پلنگان بکام
نگون گشته زین و گسسته لگام
همه آلت زین برو بر نگون
رکیب و کمند و جنا پر ز خون
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش
برآورد چو شیر شرزه خروش
همی گفت که ای مهربان نیک یار
کجایی فگنده در این مرغزار
که پشتم شکستی و خستی دلم
کنون جان شیرین ز تن بگسلم
بشد بر پی اسب بر چشمه سار
مر او را بدید اندران مزغزار
همه جوشن ترگ پر خاک و خون
فتاده بدان خستگی سرنگون
فروجست بیژن ز شبرنگ زود
گرفتش بغوش در تنگ زود
برون کرد رومی قبا از برش
برهنه شد از ترگ خسته سرش
ز بس خون دویدن تنش بود زرد
دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
بران خستگیهاش بنهاد روی
همی بود زاری کنان پیش اوی
همی گفت کای نیک دل یار من
تو رفتی و این بود پیکار من
شتابم کنون بیش بایست کرد
رسیدن بر تو بجای نبرد
مگر بودمی گاه سختیت یار
چو با اهرمن ساختی کارزار
کنون کام دشمن همه راست کرد
برآنرد سر هرچ می خواست کرد
بگفت این سخن بیژن و گستهم
بجنبید و برزد یکی تیز دم
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه
مکن خویشتن پیش من در تباه
مرا درد تو بتر از مرگ خویش
بنه بر سر خسته بر ترگ خویش
یکی چاره کن تا ازین جایگاه
توانی رسانیدنم نزد شاه
مرا باد چندان همی روزگار
که بینم یکی چهرهٔ شهریار
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست
مرا خود نهالی به جز خاک نیست
نمردست هرکس که با کام خویش
بمیرد بیابد سرانجام خویش
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک
که بر دست من کرد یزدان هلاک
مگرشان بزین بر توانی کشید
وگرنه سرانشان ز تنها برید
سلیح و سر نامبردارشان
ببر تا بدانند پیکارشان
کنی نزد شاه جهاندار یاد
که من سر بخیره ندادم بباد
بسودم بهر جای بابخت جنگ
گهٔ نام جستن نمردم بننگ
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور
که بودند کشته فگنده بدور
بگفت این و سستی گرفتش روان
همی بود بیژن بسر بر نوان
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ
بیاورد و بگشاد از باره تنگ
نمد زین بزیر تن خفته مرد
بیفگند و نالید چندی بدرد
همه دامن قرطه را کرد چاک
ابر خستگیهاش بر بست پاک
وز آن جایگه سوی بالا دوان
بیامد ز غم تیره کرده روان
سواران ترکان پراگنده دید
که آمد ز راه بیابان پدید
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب
دل از مردن گستهم با نهیب
ازان بیم دیده سواران دو تن
بشمشیرکم کرد زان انجمن
ز فتراک بگشاد زان پس کمند
ز ترکان یکی را بگردن فگند
ز اسب اندر آورد و زنهار داد
بدان کار با خویشتن یار داد
وز آنجا بیامد بکردار گرد
دمان سوی لهاک و فرشیدورد
بدید آن سران سپه را نگون
فگنده بران خاک غرقه بخون
بسرشان بر اسبان جنگی بپای
چراگاه سازید و جای چرای
چو بیژن چنان دید کرد آفرین
ابر گستهم کو سرآورد کین
بفرمود تا ترک زنهار خواه
بزین برکشید آن سران را ز راه
ببستندشان دست و پای و میان
کشیدند بر پشت زین کیان
وزآنجا سوی گستهم تازیان
بیامد بسان پلنگ ژیان
فرود آمد از اسب و او را چو باد
بی آزار نرم از بر زین نهاد
بدان ترک فرمود تا برنشست
بغوش او اندر آورد دست
سمند نوندش همی راند نرم
بروبر همی آفرین خواند گرم
مرگ زنده او را بر شهریار
تواند رسانیدن از کارزار
همی راند بیژن پر از درد و غم
روانش پر از انده گستهم
چو از روزنه ساعت اندر گذشت
خور از گنبد چرخ گردان بگشت
جهاندار خسرو بنزد سپاه
بیامد بدان دشت آوردگاه
پذیره شدندش سراسر سران
همه نامداران و جنگاوران
برو خواندند آفرین بخردان
که ای شهریار و سر موبدان
چنان هم همی بود بر اسب شاه
بدان تا ببینند رویش سپاه
بریشان همی خواند شاه آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
بیین پس پشت لشکر چو کوه
همی رفت گودرز با آن گروه
سر کشتگانرا فگنده نگون
سلیح و تن و جامه هاشان بخون
همان ده مبارز کز آوردگاه
بیاورده بودند گردان شاه
پس لشکر اندر همی راندند
ابر شهریار آفرین خواندند
چو گودرز نزدیک خسرو رسید
پیاده شد از دور کو را بدید
ستایش کنان پهلوان سپاه
بیامد بغلتید در پیش شاه
همه کشتگانرا بخسرو نمود
بگفتش که همرزم هر کس که بود
گروی زره را بیاودر گیو
دمان با سپهدار پیران نیو
ز اسب اندر آمد سبک شهریار
نیایش همی کرد برکردگار
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه
ز دادار بر پهلوان آفرین
همی خواند و بر لشکرش همچنین
که ای نامداران فرخنده پی
شما آتش و دشمنان خشک نی
سپهدار گودرز با دودمان
ز بهر دل من چو آتش دمان
همه جان و تنها فدا کرده اند
دم از شهر توران برآورده اند
کنون گنج و شاهی مرا با شماست
ندارم دریغ از شما دست راست
ازان پس بدان کشتگان بنگرید
چو روی سپهدار پیران بدید
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکی همی یاد کرد
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت
تو گفتی بدلش آتشی برفروخت
یکی داستان زد پس از مرگ اوی
بخون دو دیده بیالود روی
که بخت بدست اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه بدم
بمردی نیابد کسی زو رها
چنین آمد این تیزچنگ اژدها
کشیدی همه ساله تیمار من
میان بسته بودی بپیکار من
ز خون سیاوش پر از درد بود
بدانگه کسی را نیازرد بود
چنان مهربان بود دژخیم شد
وزو شهر ایران پر از بیم شد
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
دگرگونه پیش اندر آورد پای
فراوان همی خیره دادمش پند
نیامدش گفتار من سودمند
از افراسیابش نه برگشت سر
کنون شهریارش چنین داد بر
مکافات او ما جز این خواستیم
همی گاه و دیهیمش آراستیم
از اندیشهٔ ما سخن درگذشت
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت
بدل بر جفاکرد بر جای مهر
بدین سر دگرگونه بنمود چهر
کنون پند گودرز و فرمان من
بیفگند گفتار و پیمان من
تبه کرد مهر دل پاک را
بزهر اندر آمیخت تریاک را
که آمد بجنگ شما با سپاه
که چندان شد از شهر ایران تباه
ز توران بسیچید و آمد دمان
که ژوپین گودرز بودش زمان
پسر با برادر کلاه و کمر
سلیح و سپاه و همه بوم و بر
بداد از پی مهر افراسیاب
زمانه برو کرد چندین شتاب
بفرمود تا مشک و کافور ناب
بعنبر برآمیخته با گلاب
تنش را بیالود زان سربسر
بکافور و مشکش بیاگند سر
بدیبار رومی تن پاک اوی
بپوشید آن جان ناپاک اوی
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
بر آورده سر تا بگردان سپهر
نهاد اندرو تختهای گران
چنانچون بود در خور مهتران
نهادند مر پهلوان را بگاه
کمر بر میان و بسر برکلاه
چنینست کردار این پر فریب
چه مایه فرازست و چندی نشیب
خردمند را دل ز کردار اوی
بماند همی خیره از کار اوی
ازان پس گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
نگه کرد خسرو بدان زشت روی
چو دیوی بسر بر فروهشته موی
همی گفت کای کردگار جهان
تو دانی همی آشکار و نهان
همانا که کاوس بد کرده بود
بپاداش ازو زهر و کین آزمود
که دیوی چنین بر سیاوش گماشت
ندانم جزین کینه بر دل چه داشت
ولیکن بپیروزی یک خدای
جهاندار نیکی ده و رهنمای
که خون سیاوش ز افراسیاب
بخواهم بدین کینه گیرم شتاب
گروی زره را گره تا گره
بفرمود تا برکشیدند زه
چو بندش جداشد سرش را ز بند
بریدند همچون سر گوسفند
بفرمود او را فگندن به آب
بگفتا چنین بینم افراسیاب
ببد شاه چندی بران رزمگاه
بدان تا کند سازکار سپاه
دهد پادشاهی کرا در خورست
کسی کز در خلعت و افسرست
بگودرز داد آن زمان اصفهان
کلاه بزرگی و تخت مهان
باندازه اندر خور کارشان
بیاراست خلعت سزاوارشان
از آنها که بودند مانده بجای
که پیرانشان بد سرو کد خدای
فرستاده آمد بنزدیک شاه
خردمند مردی ز توران سپاه
که ما شاه را بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
کس از خواست یزدان نیابد رها
اگر چه شود در دم اژدها
جهاندار داند که ما خود کییم
میان تنگ بسته ز بهر چییم
نبدمان بکار سیاوش گناه
ببرد اهرمن شاه را دل ز راه
که توران ز ایران همه پر غمست
زن و کودک خرد در ماتمست
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم
ازین جنگ ما را بد آمد بسر
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
بجان گر دهد شاهمان زینهار
ببندیم پیشش میان بنده وار
بدین لشکر اندر بس مهترست
کجا بندگی شاه را در خورست
گنهکار اوییم و او پادشاست
ازو هرچ آید بما بر رواست
سران سربسر نزد شاه آوریم
بسی پوزش اندر گناه آوریم
گر از ما بدلش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود
ور ایدونک بخشایش آرد رواست
همان کرد باید که او را هواست
چو بشنید گفتار ایشان بدرد
ببخشودشان شاه آزاد مرد
بفرمود تا پیش او آمدند
بران آرزو چاره جو آمدند
همه بر نهادند سر بر زمین
پر از خون دل و دیده پر آب کین
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر
همان لشکرست این که سر پر ز کین
همی خاک جستند ز ایران زمین
چنین کردشان ایزد دادگر
نه رای و نه دانش نه پای و نه پر
بدو دست یازم که او یار بس
ز گیتی نخواهیم فریادرس
بدین داستان زد یکی نیک رای
که از کین بزین اندر آورد پای
که این باره رخشنده تخت منست
کنون کار بیدار بخت منست
بدین کینه گر تخت و تاج آوریم
و گر رسم تابوت ساج آوریم
و گرنه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرگسانست مغز سرم
کنون بر شما گشت کردار بد
شناسد هر آنکس که دارد خرد
نیم من بخون شما شسته چنگ
که گیرم چنین کار دشوار تنگ
همه یکسره در پناه منید
و گر چند بدخواه گاه منید
هر آنکس که خواهد نباشد رواست
بدین گفته افزایش آمد نه کاست
هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش
گذارد نگیرم برو راه پیش
ز کمی و بیشی و از رنج و آز
بنیروی یزدان شدم بی نیاز
چو ترکان شنیدند گفتار شاه
ز سر بر گرفتند یکسر کلاه
بپیروزی شاه خستو شدند
پلنگان جنگی چو آهو شدند
بفرمود شاه جهان تا سلیح
بیارند تیغ و سنان و رمیح
ز بر گستوان و ز رومی کلاه
یکی توده کردند نزدیک شاه
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
زدند آن سرافراز ترکان درفش
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم از کران تا کران
همه شاه را چاکر و بنده ایم
همه دل بمهر وی آگنده ایم
چو این کرده بودند بیدار شاه
ببخشید یکسر همه بر سپاه
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد
همه بومش از مردم آگنده کرد
ازان پس خروش آمد از دیده گاه
که گرد سواران برآمد ز راه
سه اسب و دو کشته برو بسته زار
همی بینم از دور با یک سوار
همه نامداران ایران سپاه
نهادند چشم از شگفتی براه
که تا کیست از مرز توران زمین
که یارد گذشتن برین دشت کین
هم اندر زمان بیژن آمد دمان
ببازو بزه بر فگنده کمان
بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد
فگنده نگونسار پرخون و گرد
بر اسبی دگر بر پر از درد و غم
بغوش ترک اندرون گستهم
چو بیژن بنزدیک خسرو رسید
سر تاج و تخت بلندش بدید
ببوسید و بر خاک بنهاد روی
بشد شاد خسرو بدیدار اوی
بپرسید و گفتش که ای شیر مرد
کجا رفته بودی ز دشت نبرد
ز گستهم بیژن سخن یاد کرد
ز لهاک وز گرد فرشیدورد
وزان خسته و زاری گستهم
ز جنگ سواران وز بیش و کم
کنون آرزو گستهم را یکیست
که آن کار بر شاه دشوار نیست
بدیدار شاه آمدستش هوا
وزان پس اگر میرد او را روا
بفرمود پس شاه آزرم جوی
که بردند گستهم را پیش اوی
چنان نیک دل شد ازو شهریار
که از گریه مژگانش آمد ببار
چنان بد ز بس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیامدش دم
یکی بوی مهر شهنشاه یافت
بپیچید و دیده سوی او شتافت
ببارید از دیدگان آب مهر
سپهبد پر از آب و خون کرد چهر
بزرگان برو زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
که سندان کین بد سرش زیر ترگ
ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
یکی مهره بد خستگان را امید
رسیده بمیراث نزدیک شاه
ببازوش برداشتی سال و ماه
چو مهر دلش گستهم را بخواست
گشاد آن گرانمایه از دست راست
ابر بازوی گستهم برببست
بمالید بر خستگیهاش دست
پزشکان که از روم و ز هند وچین
چه از شهر یونان و ایران زمین
ببالین گستهمشان بر نشاند
ز هر گونه افسون بر و بر بخواند
وز آنجا بیامد بجای نماز
بسی با جهان آفرین گفت راز
دو هفته برآمد بران خسته مرد
سر آمد همه رنج و سختی و درد
بر اسبش ببردند نزدیک شاه
چو شاه اندرو کرد لختی نگاه
بایرانیان گفت کز کردگار
بود هر کسی شاد و به روزگار
ولیکن شگفتست این کار من
بدین راستی بر شده یار من
بپیروزی اندر غم گستهم
نکرد این دل شادمان را دژم
بخواند آن زمان بیژن گیو را
بدو داد دست گو نیو را
که تو نیک بختی و یزدان شناس
مدار از تن خویش هرگز هراس
همه مهر پروردگارست و بس
ندانم بگیتی جز او هیچ کس
که اویست جاوید فریادرس
بسختی نگیرد جز او دست کس
اگر زنده گردد تن مرده مرد
جهاندار گستهم را زنده کرد
بدآنگه بدو گفت تیمار دار
چو بیژن نبیند کس از روزگار
کزو رنج بر مهر بگزیده ای
ستایش بدین گونه بشنیده ای
بزیبد ببد شاه یک هفته نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز
فرستاد هر سو فرستادگان
بنزد بزرگان و آزادگان
چو از جنگ پیران شدی بی نیاز
یکی رزم کیخسرو اکنون بساز