119
شمارهٔ ۲۰ - همو راست
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر