88
شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح خواجه عمید حامد بن محمدالمهتدی گوید
تادل من ز دست من بستدی
سر بسر ای نگار دیگر شدی
چاره و راه خویش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پیش آمدی
من زهمه جهان دلی داشتم
آمدی وز دست من بستدی
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی بدی
گویی بیدلی و با من دو دل
لاجرم ای صنم به کام خودی
جان ودل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامد بن محمد المهتدی
آن که همه درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی
ای همه حری و همه مردمی
وی همه رادی و همه بخردی
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی
باخبر از فنون فضل وادب
هست به پیش تو کم از مبتدی
وقت کفایت ار چه کافی کسیست
گوید کاستاد چومن صد شد ی
موبد اگر امام دانش بود
توبه همه طریقها موبدی
سایل اگر چه جان بخواهد زتو
بدهی و همچنین بدی تا بدی
باشد اگر صد هنری مرد، تو
پیشتر و بیشتر از هر صدی
تو زهمه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزهاشنبدی
تا شبهی نیاید از آبنوس
همچو ز دار پرنیان تربدی
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی
عید مبارکست می خواه از آن
کز رخ اوبه لب همی گل چدی
گشته ز رنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن زمردی و بسدی
چشم مخالف را بیاژن به تیر
چون کف یاران که به زر آژدی