92
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح شمس الکفات احمد بن الحسن میمندی
گفتم گلست یا سمنست آن رخ و ذقن
گفتا یکی شکفته گلست و یکی سمن
گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتایکی همه گره است و یکی شکن
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن
گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخ
گفتا یکی به تنگ عبیر و یکی به من
گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم
گفتا یکی قرار تو برد ویکی وسن
گفتم تن من و دل من چیست مر ترا
گفتا یکی میان منست و یکی دهن
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن
گفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوان
گفتا یکی به جان بخر از من یکی به تن
گفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ای
گفتا یکی همی ز تو باشد یکی زمن
گفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبتر
گفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخن
گفتم که نام صاحب و نام پدرش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن
گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند
گفتا یکی نیاز ولی و یکی محن
گفتم دو دست خواجه چه چیزست جود را
گفتا یکی خجسته مکان و یکی وطن
گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند
گفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز من
گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد
گفتا یکی مودت دین و یکی سنن
گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی ملال زداید یکی حزن
گفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن
گفتم موافقانرا مهرو هواش چیست
گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن
گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل
گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن
گفتم که گردونامه فرستد سوی عمان
گفتا یکی عمان بستاندیک عدن
گفتم چه باد حاسد او وان دگرچه باد
گفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن