114
شمارهٔ ۱۴۶ - درمدح عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
جشن فریدون خجسته باد وهمایون
بر عضد دولت آن بدیل فریدون
پشت سپه میر یوسف آنکه به رویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون
دیدن او بامداد خلق جهان را
به بود از صد هزار طایر میمون
غمگین، کز بامداد چهره او دید
شاد شد و از همه غم آمد بیرون
آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود زهارون
چهره او را ملک به فال گرفته ست
لاجرم او را کسی نبیند محزون
از فزع او بشب فراز نیاید
دشمن سلطان از آن کرانه جیحون
در طلب دشمنان شاه عنانش
گاه به جیحون دهند و گاه به سیحون
دشمن شاه ار به مغربست ز بیمش
باز نداند به هیچگونه سر ازکون
چون بصف آید کمان خویش دهد خم
از دل شیران کینه کش بچکد خون
گر تو بخواهی به زخم تیر بسنبد
چون قلم آهنین عمود فرسطون
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه به هامون
حیلت و افسون کنند گردان درجنگ
میر نیاموخته ست حیلت و افسون
مردمی آموخته ست و مرد فکندن
باز نیاید کسی به عالم ایدون
گردان گردند پیش میربه میدان
سست چو مستان که خورده باشند افیون
بار خداییست اینچنین که تو بینی
گوهر او کرده از کریمی معجون
بار خدایی که پای همت او را
روز و شب اندر کنار گیرد گردون
مأمون گویند همتی چوفلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون
همت مأمون بزرگ بود ولیکن
بنده آن همتست همت مأمون
منت ننهد ز هیچ رویی برکس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون
زربرون آرد از سرایش بی وزن
هر که بمدحش دو لفظ گوید موزون
بخشش اورا وفا نداند کردن
مانده اسکندر و نهاده قارون
خواسته چونان دهد که گویی بستد
روی گه ایدون کندز شرم، گه آندون
شکر نخواهد و گر تو شکرش گویی
از خجلی روی تو شود چو طبر خون
شرم چرا داشت باید ای عجب او را
زان کرم و فضل روز روز بر افزون
گر کف او را مسخرستی دریا
خوار ترستی ز سنگ لؤلو مکنون
نیک خویی پیشه کرد وازخوی نیکو
کنیت و نامش بزرگ شدهم از اکنون
گشت به فضل و بزرگواری معروف
همچو به علم بزرگوار فلاطون
نوز جوانست و کار فردا دارد
فردا دارد دگرنهاد و دگرگون
درگه او قبله بزرگان گردد
تا بکفد زهره مخالف ملعون
من سخن یافه محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون
تا مه نیسان بود روایی بستان
تا مه کانون بود روایی کانون
کام روا بادو نرم گشته مر او را
چرخ ستمکاره و زمانه واژون
دربر او لعبتی که درهمه گیتی
هیچ بری دیده نیست جز بر خاتون