شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار گوید
فرخی سیستانی
فرخی سیستانی( قصاید )
106

شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار گوید

ای ز سیمینه فکنده در بلورینه مدام
هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام
سرو داری ماه بار و ماه داری لاله پوش
لاله داری باده رنگ و باده داری لعل فام
زلف تو مشک سیاه و جعد تو شمشاد تر
قد تو سرو بلند و روی تو ماه تمام
زلف تو دامست و دایم بر دو رخ گسترده دام
گر نه صیادی چه حاجت دام گستردن مدام
ور همیگویی بگیرم تا مرا گردد حلال
دل بتو بخشیدم و بخشیده کی باشد حرام
دل بتو دادم تو نیز از روی رحمت گه گهی
نیکویی کن با من و از من سوی دل بر پیام
عاشقم برتو و چون دانی که بر تو عاشقم
عاشقم خوانی همی اندر میان خاص و عام
عاشقم آری و لیکن نام من عاشق مکن
مرمرا ای ماه منظر مادح میرست نام
میر یوسف یادگار نصر الدین آنکه دین
زو همی گردد قوی و زو همی گیرد قوام
پیش سایل زر بر افشاند به هنگام جواب
پیش نحوی موی بشکافد به هنگام کلام
جز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهی
همچنان دانم که فضل نور باشد برظلام
بس بیابان بادسا و کوهها کوبا ملک (؟)
هم محلها بریمه کرده ست او از حسام (؟)
رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین
رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام
گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب
ورز کفش خاستی دینار باریدی غمام
ماهی اندرآب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برد تیر او اندر عظام
ای امارت را چو جمشید، ای ولایت را چو جم
ای شجاعت را چو سهراب ای سیاست را چو سام
هم موفق پادشاهی هم مظفر شهریار
هم مؤید رای میری، هم همایون فرهمام
با همه پیغمبران اندر فضیلت همسری
جز که از ایزد نیاوردی بما وحی و کلام
از پی قدر و بزرگی روز می خوردن ترا
آسمان خواهد که باشد ساقی و خورشید جام
روز رزم و روز بزم اندر هنر داری هنر
هم سرافراز ملوکی هم سر افراز کرام
حاتم طایی که چندین نام دارد در سخا
اشتری کشتی و دادی سایلی را زو طعام
تو زمال خویش نندیشی و هم بدهی به طبع
گر ثواب از تو بخواهد سایلی روز قیام
از فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شب
قصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرام
بس نیاید تا زدینار تو چون شداد عاد
سایل تو خانه را زرین کند دیوار و بام
عالمی زرین کنی چون بر نهی باده به دست
کشوری پر خون کنی چون بر کشی تیغ زنیام
یک سوار از موکب تو و ز عدو پنجاه پیل
صد سوار از موکب بدخواه و از تو یک غلام
رایت تو سایه افکنده ست بر دریای سند
کی بود شاها که سایه افکند برکوه شام
اسب تو هنگام جستن نسبتی دارد ز باد
وقت آسایش نهادی دارد از کوه سیام
گر ز غزنینش برانگیزی بوقت چاشتگاه
بگذراند مر ترا از شام پیش از وقت شام
آن زمان هشیارتر باشد که در پوشی زره
وان زمان بیدارتر باشد که بر گیری حسام
تا ندیدم مرکبت را من ندانستم که هست
باد را سیمین رکاب و کوه را زرین ستام
ای به هر رایی موافق، ای به هر کاری مصیب
ای به هر علمی ستوده، ای به هر فضلی تمام
هر که را بینم مهیا بینم اندر شکر تو
همچو من کز نعمت تو بهره ای دارم تمام
شکر تو بر من فراوان واجبست ای شهریار
از فراوانی ندانم گفت شکرت را کدام
چیست نیکوتر زجاه، از تو رسیدستم به جاه
چیست شیرین تر ز کام، از تو رسیدستم به کام
مدح گفتن مر ترا آسان بود زیرا که تو
عاشق خوی کرامی، دشمن خوی لئام
در خصال تو شهنشاها چنان آمد مدیح
کز مدیح تو صدف لؤلؤ همیخواهد به وام
ازفراوان مدح کاندر خلق تو پایم همی
خویشتن راباز نشناسم همی از بوتمام
تا بود چون روی رومی، روزتابان و سپید
تا بود چون روی زنگی، شب دژم گون و نفام
تا چو سیمین دستی اندر آستین شعرا همی
سر بر آرد پیش روز ار پیش مشرق صبح تام
عمر تو پاینده باد و نعمت تو با بقا
بخت تو پیروز باد و دولت تو با نظام
روز و شب خورشید و ماه از روی عجز و انکسار
آید اندر درگه عالیت از بهر سلام
عیدرا شادان گذار و ناطلب کرده بیاب
ز ایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام