110
نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را
نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را
بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را
من از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدائی
ز ما پوشیده دارد شیوه های کار سازی را
کسی این معنی نازک نداند جز ایاز اینجا
که مهر غزنوی افزون کند درد ایازی را
من آن علم و فراست با پر کاهی نمیگیرم
که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی را
بهر نرخی که این کالا بگیری سود مند افتد
بزور بازوی حیدر بده ادراک رازی را
اگر یک قطره خون داری اگر مشت پری داری
بیا من با تو آموزم طریق شاهبازی را
اگر این کار را کار نفس دانی چه نادانی
دم شمشیر اندر سینه باید نی نوازی را