97
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند
من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام
این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند
بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم
ساز از ذوق نوا خود را به مضرابی زند
غم مخور نادان که گردون در بیابان کم آب
چشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زند
ایکه نوشم خورده ئی از تیزی نیشم مرنج
نیش هم باید که آدم را رگ خوابی زند