143
در حقیقت شعر و اصلاح ادبیات اسلامیه
گرم خون انسان ز داغ آرزو
آتش ، این خاک از چراغ آرزو
از تمنا می بجام آمد حیات
گرم خیز و تیزگام آمد حیات
زندگی مضمون تسخیر است و بس
آرزو افسون تسخیر است و بس
زندگی صید افکن و دام آرزو
حسن را از عشق پیغام آرزو
از چه رو خیزد تمنا دمبدم
این نوای زندگی را زیر و بم
هر چه باشد خوب و زیبا و جمیل
در بیابان طلب ما را دلیل
نقش او محکم نشیند در دلت
آرزو ها آفریند در دلت
حسن خلاق بهار آرزوست
جلوه اش پروردگار آرزوست
سینه ی شاعر تجلی زار حسن
خیزد از سینای او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوب تر
فطرت از افسون او محبوب تر
از دمش بلبل نوا آموخت است
غازه اش رخسار گل افروخت است
سوز او اندر دل پروانه ها
عشق را رنگین ازو افسانه ها
بحر و بر پوشیده در آب و گلشن
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادمیده لاله ها
ناشنیده نغمه ها هم ناله ها
فکر او با ماه و انجم همنشین
زشت را نا آشنا خوب آفرین
خضر و در ظلمات او آب حیات
زنده تر از آب چشمش کائنات
ما گران سیریم و خام و ساده ایم
در ره منزل ز پا افتاده ایم
عندلیب او نوا پرداخت است
حیله ئی از بهر ما انداخت است
تا کشد ما را بفردوس حیات
حلقه ی کامل شود قوس حیات
کاروانها از درایش گام زن
در پی آواز نایش گام زن
چون نسیمش در ریاض ما وزد
نرمک اندر لاله و گل می خزد
از فریب او خود افزا زندگی
خود حساب و نا شکیبا زندگی
اهل عالم را صلا بر خوان کند
آتش خود را چو باد ارزان کند
وای قومی کز اجل گیرد برات
شاعرش وا بوسد از ذوق حیات
خوش نماید زشت را آئینه اش
در جگر صد نشتر از نوشینه اش
بوسه ی او تازگی از گل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
سست اعصاب تو از افیون او
زندگانی قیمت مضمون او
می رباید ذوق رعنائی ز سرو
جره شاهین از دم سردش تذرو
ماهی و از سینه تا سر آدم است
چون بنات آشیان اندر یم است
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتیش در قعر دریا افکند
نغمه هایش از دلت دزدد ثبات
مرگ را از سحر او دانی حیات
دایه ی هستی ز جان تو برد
لعل عنابی ز کان تو برد
چون زیان پیرایه بندد سود را
می کند مذموم هر محمود را
در یم اندیشه اندازد ترا
از عمل بیگانه می سازد ترا
خسته و ما از کلامش خسته تر
انجمن از دور جامش خسته تر
جوی برقی نیست در نیسان او
یک سراب رنگ و بو بستان او
حسن او را با صداقت کار نیست
در یمش جز گوهر تف دار نیست
خواب را خوشتر ز بیداری شمرد
آتش ما از نفسهایش فسرد
قلب مسموم از سرود بلبلش
خفته ماری زیر انبار گلشن
از خم و مینا و جامش الحذر
از می آئینه فامش الحذر
ای ز پا افتاده ی صهبای او
صبح تو از مشرق مینای او
ای دلت از نغمه هایش سرد جوش
زهر قاتل خورده ئی از راه گوش
ای دلیل انحطاط انداز تو
از نوا افتاد تار ساز تو
آن چنان زار از تن آسانی شدی
در جهان ننگ مسلمانی شدی
از رگ گل می توان بستن ترا
از نسیمی می توان خستن ترا
عشق رسوا گشته از فریاد تو
زشت رو تمثالش از بهزاد تو
زرد از آزار تو رخسار او
سردی تو برده سوز از نار او
خسته جان از خسته جانیهای تو
ناتوان از ناتوانیهای تو
گریه ی طفلانه در پیمانه اش
کلفت آهی متاع خانه اش
سر خوش از دریوزه ی میخانه ها
جلوه دزد روزن کاشانه ها
نا خوشی ، افسرده ئی ، آزرده ئی
از لگد کوب نگهبان مرده ئی
از غمان مانند نی کاهیده ئی
وز فلک صد شکوه بر لب چیده ئی
لابه و کین جوهر آئینه اش
ناتوانی همدم دیرینه اش
پست بخت و زیر دست و دون نهاد
ناسزا و ناامید و نامراد
شیونش از جان تو سرمایه برد
لطف خواب از دیده ی همسایه برد
وای بر عشقی که نار او فسرد
در حرم زائید و در بتخانه مرد
ای میان کیسه ات نقد سخن
بر عیار زندگی او را بزن
فکر روشن بین عمل را رهبر است
چون درخش برق پیش از تندر است
فکر صالح در ادب می بایدت
رجعتی سوی عرب می بایدت
دل به سلمای عرب باید سپرد
تا دمد صبح حجاز از شام کرد
از چمن زار عجم گل چیده ئی
نو بهار هند و ایران دیده ئی
اندکی از گرمی صحرا بخور
باده ی دیرینه از خرما بخور
سر یکی اندر بر گرمش بده
تن دمی با صرصر گرمش بده
مدتی غلطیده ئی اندر حریر
خو به کرپاس درشتی هم بگیر
قرنها بر لاله پا کوبیده ئی
عارض از شبنم چو گل شوئیده ئی
خویش ر بر ریگ سوزان هم بزن
غوطه اندر چشمه ی زمزم بزن
مثل بلبل ذوق شیون تا کجا
در چمن زاران نشیمن تا کجا
ای هما از یمن دامت ارجمند
آشیانی ساز بر کوه بلند
آشیانی برق و تندر در بری
از کنام جره بازان برتری
تا شوی در خورد پیکار حیات
جسم و جانت سوزد از نار حیات