119
غزل شمارهٔ ۷۳
جز خم زلفت دلم پناه ندارد
جانب دلها چرا نگاه ندارد
کیست که از تاب آن دو سنبلمشکین
همچو بنفشه قد دوتاه ندارد
مردمی کن که پیش چشم سیاهت
خانه ی مردم چنین سیاه ندارد
سینه ی چون مجمرم ز آتش هجران
جز نفس گرم من گواه ندارد
نامه ی دردم به دست باد سپردم
لیک صبا بر در تو راه ندارد
دل به سوی میکده پناه ازآن برد
بیش سر درس خانقاه ندارد
ز ابن حسام از چه روی زلف تو پیچید
داغ تو دارد جزین گناه ندارد