141
غزل شمارهٔ ۲۲
سنبل تر دمیده بر گل دوست
بوی گل می دمد ز سنبل دوست
باد عنبر شمیم می گذرد
یافت بویی مگر ز کاکل دوست
هر تجمل که هست در خورشید
ذره ای نیست با تجمل دوست
به جفا از درش نخواهد رفت
دوستان را بود تحمّل دوست
هر کسی راه توشه ای بردند
ما برفتیم بر توکل دوست
قصهٔ زلف او دراز مکش
که درازست خود تطاول دوست
این رساله ز شعر ابن حسام
یاد می دار از ترسل دوست