155
غزل شمارهٔ ۱۹
حقّا که به حسن تو ملک نیست
گفتم به یقین و هیچ شک نیست
شوری ز لب تو در جهان است
کامروز لبی بدان نمک نیست
در خون و رگ من است مهرت
بی مهر تو هیچ خون و رگ نیست
چشمان تو قلب دل شکستند
رو غمزه که حاجت کمک نیست
بی خط و سجل تو را غلامم
حاجت به قباله و به صکّ نیست
در گردن من که گردن من
او را ز غلامی تو فک نیست
چون ابن حسام مبتلایی
در زیر کبودی فلک نیست