185
غزل شمارهٔ ۱۵۹
نگار من که میان بسته ام به خدمت او
هزار شکر که مستظهرم بهمَّت او
اگر چه در قدمش همچو سایه بی قدرم
ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او
لبش به دور ازل جرعه ای به ما بخشد
نمی رود ز مذاقم هنوز لذت او
اگر چه در لبش آب حیات موجود است
بسوخت سینه من زآتش محبت او
بدین قدم نتوانم که راه او پویم
بدین زبان نتوانم شمرد نعمت او
کدام سر که توانم فکند در پایش
کدام دیده که بینا شود به طلعت او
حواله گر بسوی کعبه گر خرابات ست
تو دم مزن که برون نیست از مشیَّت او
مراد گوشه نشینان نعیم حور و قصور
مراد ما همه او هرکسی و نیّت او
ز یمن موکبش ابن حسام زنده شود
گر اتّفاق گذر افتدش بتربت او