96
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بر گل ترا که گفت ز سنبل برار خط
وز مشک ناب بر ورق گل نگار خط
بی خط به بندگی تو اقرار کرده ایم
آخر چه حاجتست خدا را میار خط
بر عارض چو آب تو حسن دگر فزود
تا سبز شد به دور رخت بر عذار خط
اندر میان خط بنشاند آفتاب را
تا بردمید بر رخت از هر کنار خط
دود دل من است که در عارضت گرفت
یا می کشد ز غالیه مشک تتار خط
خطّت که ناسخ لب یاقوت فام شد
ننوشت ابن مقله چنین آبدار خط
با لطف خط خوب به خطت کجا رسید
ابن حسام اگر بنگارد هزار خط