76
غزل شمارهٔ ۹۶۳
لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد
تا حشر غبار من بر آب گهر خندد
بی جلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم
اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد
یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد
دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد
جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد
آنجا که گل داغم از آه سحر خندد
یک شبنم از این گلشن بی چشم تماشا نیست
چندان که حیا بالد سامان نظر خندد
یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید
چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد
افسردگی دل را از آه گشایش کو
سنگ است و همان کلفت هرچند شرر خندد
از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو
کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد
آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان
یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد
از خجلت بیدردی داغ است سراپایم
مژگان به عرق گیرم تا دیدهٔ تر خندد
بی جلوه او بید ل زین باغ چه گل چیند
در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد