73
غزل شمارهٔ ۹۴۵
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون گردد
زند خاکسترش دامن که آتش سرنگون گردد
ز خودداری عبث افسردگیها می کشد فطرت
اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرت که می داند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستون گردد
جگرها می گدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانه ای چند آسیای ما به خون گردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکم همتی هایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کم رنگی از باغی که آب آنجا فزون گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لاله گون گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارم که هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون گردد
به افسون بقا عمریست آفت می کشم بیدل
ازین جوی ندامت خورده ام آبی که خون گردد