76
غزل شمارهٔ ۹۴۳
بر دستگاه اقبال کس خیره سر نگردد
این خط نمی توان خواند تا صفحه برنگردد
ای خواجه بی نیازی موقوف خودگدازی ست
تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد
حیف است موج آزاد نازد به قید گوهر
بی قدردانیی نیست پایی که سر نگردد
وحشت بهار شوقیم بی برگ و ساز اسباب
پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگردد
ننگ وفاست دعوی در مشرب محبت
چشمی بهم رسانید کز گریه تر نگردد
تسکین طلب جهانی مست جنون نوایی ست
لب از فغان نبندد نی تا شکر نگردد
در فکر چرخ و انجم جهد تغافل اولی ست
تا دانه ات به غربال پر در به در نگردد
تختحقیق نقطهٔ دل از علم و فن مبراست
پرگار همت اینجا گرد هنر نگردد
در بیخودی نهفته ست بوی بهار وصلش
دور است قاصد ما تا رنگ برنگردد
آشوب غفلت ما ظلم است بر قیامت
یارب شبی که داریم ننگ سحر نگردد
در کارگاه تسلیم کو عزت و چه خواری
خورشید بی نیاز است گر خاک زر نگردد
همت درین بیابان سرمنزل قرین است
بیدل تو در طلب باش گو راه سر نگردد