114
غزل شمارهٔ ۸۷۹
زهی چمن ساز صبح فطرت ، تبسم لعل مهرجویت
ز بوی گل تا نوای بلبل ، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم ، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم ، شکستهٔ کلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم ، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر پایت مگر بیابم ، دلی که گم کرده ام به کویت
ز گلشنت ریشه ای نخندد، که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم ، ببالد از شعله خار و خس هم
رساست سررشتهٔ نفس هم ، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی که بار دردم ، شکسته در طبع رنگ زردم
به گرد نقاش شوق گردم ، که می کشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلت آور من ، چه ناز خرمن کند سر من
که خواهد از جبههٔ تر من چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری ، وگر چراغم تو شعله کاری
ز حیرت من خبرنداری ، بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری ، که بیدل انشاکند نثاری
بضاعتم پیکر نزاری ، بیفکنم پیش تار مویت