96
غزل شمارهٔ ۸۵۹
عمرگذشته بر مژه ام اشک بست و رفت
پرواز صبح ، بیضهٔ شبنم شکست و رفت
از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید
خلقی درین محیط به کشتی نشست و رفت
از نقد و جنس حاصل این کارگاه وهم
دیدیم باد بودکه آمد به دست و رفت
رفتن قیامتی ست که پا لغز کس مباد
هرچند حق پرست ، شد اتش پرست و رفت
پوشیده نیست رسم خرابات ما و من
هرکس بهٔک دو جام نفس گشت مست و رفت
در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند
آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت
بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر
با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت
چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود
شاهین بی تماغه رها شد ز دست و رفت
کس محرم پیام دم واپسین نشد
کز دل چه مژده داد به دل پست پسب ورفت
شمعی زبان موعظت بزم گرم داشت
گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت
بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما
باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت