307
غزل شمارهٔ ۸۱۳
برق آفت لمعه در بی ضبطی اسرار داشت
نعرهٔ منصور تا گردن فرازد دار داشت
نغمهٔ تار نفس بی مژدهٔ وصلی نبود
نبض دل تا می تپید آواز پای یار داشت
دور باش منع دیدن پیش ییش جلوه است
لن ترانی برق چندین شعلهٔ دیدار داشت
گرد پروازی ز هستی تا عدم پیوسته است
کاروان ما همین شور جرس دربار داشت
چشم پوشیدیم یکسان شد بلند وپست دهر
عالمی را شوخی نظاره ناهموار داشت
گر دل ما شد تغافل کشته جای شکوه نیست
جلوهٔ یکتایی اش آیینه ها بسیار داشت
چون حباب از نیستی چشمی به هم آورده ایم
در خرابی خانهٔ ما سایهٔ دیوار داشت
از مروت عزت گل را سبب فهمیدن است
سر شد آن پایی که پاس آبروی خار داشت
تاگشودم چشم گرم احرام از خود رفتنم
شمع در تحریک مژگان شوخی رفتار داشت
با نسیم وصل واآمیخت گرد هستی ام
بوی پیراهن عبیر طرفه ای درکار داشت
دوش حیرانم خیالت در چه فکرافتاده بود
از تحیر هر بن مویم گریبان زار داشت
دانهٔ تاکی به چندین خط ساغر ریشه کرد
درگداز سبحهٔ ما عالمی زنار داشت
چون گل شمعیم بیدل بلبل باغ ادب
شعلهٔ آواز ما جمعیت منقار داشت