149
غزل شمارهٔ ۷۸۸
خواجه تاکی باید این بنیاد رسوایی که نیست
برنگینها چند خندد نام عنقایی که نیست
دل فریبت می دهد مخموری و مستی کجاست
د ر بغل تا چند خواهی داشت مینایی که نیست
خلق غافل درتلاش راحت از خود می رود
ناکجا آخر برون آرد سر از جایی که نیست
هرچه بینی در جنون زار عدم پر می زند
گرد ما هم بال می ریزد به صحرایی که نیست
ملک هستی تا عدم لبریز غفلتهای ماست
گر بفهمدکس همین دنیاست عقبایی که نیست
بیش از آن کز وهم دی آیینه زنگاری کنید
در نظرها روشن است امروز، فردایی که نیست
نرگسستانهاست هرسو موجزن اما چه سود
کس چه بیند زین چمن بی چشم بینایی که نیست
همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق
کثرت ابرام برهم بست درهایی که نیست
زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن
لب به هم آوردنی می خواهدانشایی که نیست
آنقدر از خودگذشتنها نمی خواهد تلاش
چشم بستن هم پلی دارد به دریایی که نیست
در خیال آباد امکان ازکجا آتش زدند
عالمی راسوخت حیرت در تماشایی که نیست
هوش اگر داری ز رمزکن فکان غافل مباش
زان دهان بی نشان گل کرده غوغایی که نیست
بیدل این هنگامهٔ نیرنگ داغم کرده است
خار شد رنج تعلق باز در پایی که نیست