80
غزل شمارهٔ ۷۷۸
در خیال مزن فهم خویش سازتو نیست
چو شمع جیب تو جز بوتهٔ گداز تو نیست
زکارگاه خیالت کسی چه پرده درد
که فطرت توهم از محرمان رازتو نیست
به غیر نیستی از اعتبار عالم رنگ
به هرچه فخرکنی باب امتیازتو نیست
زدستگاه تصنع تری به آب مبند
حقیقتی که تو داری به جز مجاز تو نیست
به سایه نیز ندارد غرور خاک حساب
نشیب هرچه کنی فهم جزفرازتونیست
به غیر سجده ز خاک ضعیف منفعلی ست
ز جست وخیز برآ این قدر نماز تو نیست
تردد دو جهان آرزوی مقصد خلق
به عرصه ای ست که یک گام هرزه تاز تو نیست
به پردهٔ تپش دل هراز مضراب است
توگر نفس نزنی دهر نغمه سازتو نیست
زچشم بستن خود غافلی ، امل تا چند
حریف نیم گره رشتهٔ دراز تو نیست
ز اختیار درین بزم دم مزن بیدل
جهان ، جهان نیاز است ، جای ناز تو نیست