86
غزل شمارهٔ ۶۸۹
چنین که نیک وبد ما به عجزوابسته ست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته ست
به قدرناله مگرزین قفس برون آییم
وگرنه بال به خون خفته است وپا بسته ست
چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری
زدست عجزکه ما را به پای ما بسته ست
بهاربوسه به پای تو داد و خون گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته ست
کدام نقش که گردون نبست بی ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته ست
درین دو هفته که در قید جسم مجبوری
گشاده گیر در اختیار یا بسته ست
به کعبه می کشم از دیر محمل اوهام
نفس به دوش من ناتوان چها بسته ست
دلم زکلفت جرم نکرده گشت سیاه
غبار آینه ام زنگهای نابسته ست
به ذوق عافیت ، آن به ، که هیچ ننمایی
کف غباری وآیینه بر هوا بسته ست
حریف نسخهٔ افتادگی نه ای ، ورنه
هزارآبله مضمون نقش پا بسته ست
چو موج هرزه تلاش کنار عافیتیم
شکست دل کمر ما هزار جا بسته ست
چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل
که تا نگاه کنی محمل دعا بسته ست