75
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اوج جاه ، آثارش از اجزای مهمل ریخته ست
خار و خس ازبس فراهم گشته این تل ریخته ست
صورت کار جهان بی بقا فهمیدنی ست
رنگ بنیادی که می ریزند اول ریخته ست
چشم کو تا از سواد فقر آگاهش کنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریخته ست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشته های تابدار اکثر به مغزل ریخته ست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریخته ست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چه سازد ماده ای اعلا به اسفل ریخته ست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریخته ست
جسم وجان تهمت پرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریخته ست
تا خمش بودیم وحدت گردی ازکثرت نداشت
لب گشودن مجمل ما را مفصل ریخته ست
گرد غفلت رفته اند ازکارگاه بوریا
این سیاهی بیشتر بر خواب مخمل ریخته ست
تا توانایی ست اینجا دست ناگیراکراست
نقد این راحت قضا درپنجهٔ شل ریخته ست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریخته ست