137
غزل شمارهٔ ۶۷۵
نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست
روز و شب گرداب را ازموج ، خنجر برگلوست
در تماشایی که ما را بار جرات داده اند
آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست
جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهی ست
باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست
بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد
آینه بی حسن نتوان یافتن تا ساده روست
حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوه گر
در دل سنگ آنچه می بینی شرر در غنچه بوست
غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست
چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست
بی فنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید
آینه گر خاک کردد با دو عالم روبروست
در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست
نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست
خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن
آبروی مزرع ما برق استغنای اوست
غفلت ما پرده دار عیب بینایی خوشست
چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست
چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق
باکمال نکته سنجی بیخبر از گفتگوست