102
غزل شمارهٔ ۶۶۶
با کمال بی نقابی پرده دارم شیونست
همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست
سجده ریزی دانه را آرایش نشو ونماست
درطریق سرکشها خاک گشتن هم فنست
عافیت گم کردهٔ تا چند خواهی تاختن
هوش اگرداری دماغ جستجویت رهزنست
رهنورد عجز را سعی قدم درکار نیست
شمع را سیرگریبان نیز از خود رفتنست
لاله زار دل سراسر موج عبرت می زند
هرگل داغی که می بینی شکافت گلخنست
اختیاری نیست گردش از نظرها نگذرد
در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست
وحشتی می باید اسباب جنون آماده است
صد گریبان چاکی ات موقوف چین دامنست
چشم برهم نه اگرآسوده خواهی زیستن
در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست
خوشه پردازی نمی ارزد به تشویش درو
زندگی نذر عزیزان ، گر دماغ مردنست
بیدل از بس در شکنج لاغری فرسوده ایم
ناله و داغ دل خون گشته طوق وگردنست