89
غزل شمارهٔ ۶۵۵
تازمستی غنچه برفرق چمن میناشکست
رنگ ما هم ازترنج جام می صفرا شکست
تنگنای شهر، تاب شهرت سودا نداشت
گرد ما دیوانگان در دامن صحرا شکست
می رود بر باد عالم گر خموشان دم زنند
رنگ صدگلشن به آه غنچه ای تنها شکست
پیچ و تاب موج غیر از انقلاب بحر نیست
چرخ رنگ خویش بامینای مایکجا شکست
صافی وحدت مکدرگشت کثرت جلوه کرد
موج شد تمثال تا آیینهٔ دریا شکست
کیست دریابد عروج دستگاه بیخودی
رنگ ما طرف کلاه ناز پر بالا شکست
موج دریای ندامت امتحان آگهی ست
صدمژه یک چشم مالیدن به چشم ما شکست
از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش
سنگ تا شد مایل افتادگی مینا شکست
بسکه عالم را به حسن خلق ممنون کرده ایم
رنگ هم نتواند ازجرأت به روی ما شکست
باغ امکان یک گل آغوش فضا پیدا نکرد
رنگها بریکدگرازتنگی این جا شکست
عمرها شد از دعاهای سحر شرمنده ام
چین آهی داشتم در دامن شبها شکست
هرزه تاکی پیش پیش بحر باید تاختن
موج ما از شرم در دامان گوهر پا شکست
پیش ازآن بیدل که هستی آشیان پیرا شود
نام ما بال هوس در بیضهٔ عنقا شکست