77
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا ز آغوش وداعت داغ حیرت چیده است
همچوشمع کشته در چشمم نگه خوابیده است
باکمال الفت از صحرای وحشت می رسم
چون سواد چشم آهو سایه ام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانی ام
چون گهراشکم همان در چشم خود غلتیده است
نی خزان دانم درین گلشن نه نیرنگ بهار
این قدر دانم که اینجا رنگ هاگردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار می آید صدا پالیده است
وحشتم گل می کند از جیب اشک بی قرار
صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
عجز طاقت کرد آهم را چو شمع کشته داغ
جاده ام از نارسایی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمی باشدگلی
چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صدا پیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود بیدل که صبح
تا نفس باقی ست صندل بر جبین مالیده است