80
غزل شمارهٔ ۵۷۹
بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است
نامه ام چون حیرت آیینه یکسر ساده است
طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال
گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است
نشئه ای دارد دماغ بیقراریهای من
پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است
گردباد شوقم و عمری ست در دشت جنون
خیمه ام چون چرخ بر سرگشتگی استاده است
آهم و طرفی نمی بندم به الفتگاه دل
بی دماغیهای شوقم سر به صحرا داده است
زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست
شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است
در طلب بایدگذشت ازهرچه می آید به ییش
گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است
گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار
دامن هرکس که می آری به کف سجاده است
وضع محویت تماشاخانهٔ نیرنگ کیست
یک جهان آیینه ام تا حیرتم رو داده است
برق جولان آه بیدل یاس پرورد است و بس
الحذر ای مدعی این دود آتش زاده است