90
غزل شمارهٔ ۵۵۰
خودگدازی غم کیفیت صهبای من است
خالی از خویش شدن صورت مینای من است
عبرتم ، سیر سراغم همه جا نتوان کردن
چشم بر خاک نظر دوخته ، جویای من است
سازگمگشتی ام ، این همه توفان دارد
شور آفاق ، صدای پر عنقای من است
همچو داغ از جگر سوختگان می جوشم
شعله هرجامژه ای گرم کند جای من است
نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت
فال اشکی که زند آبله در پای من است
فرصت رفته به سعی املم می خندد
چشم برق همان ابروی ایمان من است
تخم اشکی به کف پای کسی خواهم پخت
آرزو مژده ده اوج ثریای من است
اگر این است سر و برک نمود هستی
داغ امروز من ، آیینهٔ فردای من است
سجده محمل کش صد قافله عجز است اینجا
اشک بی پا و سرم، در سر من پای من است
نیستم جرعه کش درد کدورت بیدل
چون گهر صافی دل بادهٔ مینای من است