79
غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه این گلشن افسرده کدورت رنگ است
نفس غنچه برآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بی رنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیت نیست در آن بزم که سازش جنگ است
هر طرف موج خیالی ست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزه دویهای طلب نتوان بود
سر ما سجده فروش کف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتش است آن همه آبی که نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچه گر واشود از خویش گلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو به گلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همه تن پروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدن ننگ است
مفت آن قطره کزین بحرتسلی نخرید
بی تپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است