100
غزل شمارهٔ ۴۹۵
ز دستگاه جنون راز همتم فاش است
که جوش آبله ام هر قدم گهر پاش است
حصول کار امل نیست غیر خفت عقل
برای دیگ هوس خامی طمع آش است
غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود
که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است
چو صبح بسخه فروش ظهور آفاقیم
ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است
نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی
خیال موی میان تو کلک نقاش است
جهانیان همه مست شکست یکدگرند
هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است
ز غارت ضعفا مایه می برد ظالم
زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است
کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست
بساط رنگ جهان را شکست فراش است
همین به زندگی اسباب دام آفت نیست
به خاک نیز، کفن ، خضر راه نباش است
حصار جهل بود دستگاه ما بیدل
همان به چنگل خود آشیان خفاش است