122
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
جایی که نیست قبله نما نقش پا بس است
جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما
سرمایه بهرآینه کسب صفا بس است
ننشست اگر به پهلوی ، ما تیر او، ز ناز
نقشی به حسرتش ، ز نی بوربا بس است
سرگشته ای که دامن همت کشد ز دهر
بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است
گو سرمه عبرت آینهٔ دیده ها مباش
ما را خیال خاک شدن توتیا بس است
یک دم زدن به خاک نشاند سپند را
هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است
گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است
یک اشک لغزش تو فنا تا بقا بس است
منت کش نسیم نشد غنچهٔ حباب
ما را همان شکسته دلی دلگشا بس است
آخرسری به منزل مقصود می کشیم
افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است
یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است
عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست
رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است
بیدل دماغ دردسر این و آن کراست
با خویش هم ا گر شده ایم آشنا بس است