104
غزل شمارهٔ ۴۷۸
رزق ، خلوتگه اندیشهٔ روزی خوار است
دانه هرگاه مژه بازکند منقار است
قطرهٔ ما نشد آگاه تامل ، ورنه
موج این بحر گهرخیز گریبان زار است
الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ
آب این آینه یکسر عرق گلکار است
طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست
مفت دیوانه که صحرای جنون بی خار است
از کج اندیشی دل وضع جهان دلکش نیست
غم تمثال مخور آینه ناهموار است
بر تعین زده ای زحمت تحقیق مده
سر سودایی سامان به گریبان بار است
در بهاری که سر و برگ طرب رنگ فناست
دست بر سر زدنت به زگل دستار است
ادب آموز هوستازی غفلت پیری ست
سایه را پای به دامن ، ز خم دیوار است
رنگها بال فشان می رود و می آید
این چمن عالم تجدید کهن تکرار است
ای ندامت مد د ی کز غم اسباب جهان
دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است
بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن
رنگ این باغ هوس آتش بی زنهار است