180
غزل شمارهٔ ۴۴۷
بازگردون در عبیرافشانی زلف شب است
سرمهٔ خط که امشب نور چشم کوکب است
تشنگان وادی امید را ترکن لبی
ای که جوش چشمهٔ خضرت به چاه غبغب است
یاد زلفت گر نباشد دل تپش آواره نیست
طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است
مدت بیماری امکان که نامش زندگی ست
یک نفس تحریک نبض وی شررگرد تب است
هرکه را دیدیم درس وحشت ازبر می کند
مخمل آفاق طفلان جنون را مکتب است
جان بیرنگی ست هرکس بگذرد از قید جسم
ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است
از فریب سرمه ساییهای آن چشم سیاه
سرمه دان را میل انگشت تحیر بر لب است
ذره ای در دشت امکان از هوس آزاد نیست
صبح و شام اینجا غبارکاروان مطلب است
نیست تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ
گرتوانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است
در بیابانی که ما راه طلب گم کرده ایم
کرم شبتابی اگردر جلوه آیدکوکب است
جز شکست بیضه تعمیرپرپروز نیست
گر ز خودداری دلت وارست مذهب مشرب است
بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی است لیک
سینهٔ ما چون خم می گرم جوش یارب است