94
غزل شمارهٔ ۴۳۸
گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست
زنگ بر آینه ام آب رخ آینه هاست
نیست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت
الفت دام تمنای تو پرواز رساست
کشتهٔ ناز تو شد آینهٔ عمر ابد
تیغ ابروی تو را خاصیت آب بقاست
بسکه از عجز طلب داغ تمنای توام
در رهم نقش قدم آینهٔ دست دعاست
می کند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه
جلوه و آینه محروم لقا، ر سم کجاست
مطرب بزم ادب ساز وفا شور دل است
بیخودیها نفس بال و پر عجز نواست
یک جهان فضل و هنر خاک ره آگاهی ست
جوهر آینه ها فرش گلستان صفاست
زاهد از سیرگلستان حقیقت عاری ست
کور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست
کثرت آباد جهان جوش گل یکرنگی است
پردهٔ چشم غلط بین تو محجوب خطاست
نیست مانند سحر گرد من اسباب زمین
یک قلم بال پریشان نفس جزو هواست
زندگی رنج جفاهای تمنا بوده ست
عرض سنگینی این بار هوس قد دوتاست
از اثرهای گل عیش چمنزار جهان
نیست جزداغ جنون بیدل اگرنقش وفاست