181
غزل شمارهٔ ۴۳۶
فضای وادی امکان پر از غبار فناست
چه آسمان چه زمین مغز این دو پوست هواست
ز راستی مدد حال گوشه گیریهاست
کمان کشیدن قد خمبده کار عصاست
به فیض می کشی ز دم شکوه آزادیم
سیاه مستی ما سرمهٔ خموشی ماست
نمی رسد کف عشاق جز به نالهٔ دل
که دست باده کشان تا به گردن میناست
ز خاک ما نتوان برد ذوق خرسندی
جو صبح اگر همه بر باد رفته دست دعاست
مقیم کوی امید از فنا چه غم دارد
غبار رهگذر انتظار، آب بقاست
ز سیر عالم دل غافلیم ورنه حباب
سری اگر به گریبان فرو برد دریاست
به غیر خودسری از وضع دهر نتوان یافت
عبار نیز درین دشت پیش خود برپاست
به هر طرف که نهی گوش ، یأس می جوشد
جهان حادثه، ساز دل شکستهٔ ماست
حباب وار دربن بحر غیر خلوت دل
به گوشه ای که توان یک نفس کشید، کجاست
زبان حسرت مخمور من که ذرتابد
ز بس شکسته دلم ساغرم شکسته صداست
ز درد بی اثری فال اشک زد آهم
شراب ساغر شبنم گداز سعی هواست
جفاکشان همه دم صرف کار یکدگرئد
ز پا فتادن اشک از برای ناله عصاست
همین نه ریشه قفس دارد از سلامت تخم
ز دست عافیت دل نفس هم ابله پاست
به نارسایی خود بی نیازیی داریم
شکسته بالی یاس آشیان استغناست
غبار عجز بودکسوت ظفر بیدل
شکستگی ، ز رهی همچو موج در بر ماست