92
غزل شمارهٔ ۴۲۲
اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست
شعله در هر پر فشاندن اندکی از خود جداست
شخص پیری نفی هستی می کند هشیار باش
صورت قد دوتا آیینهٔ ترکیب لاست
زین چمن بر دستگاه رنگ نتوان دوخت چشم
غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بی حناست
هیچ کس چون ما اسیر بی تمیزیها مباد
مشت خاکی درگره داریم کاین آب بقاست
خاک گشتیم و غبار ما هوایی درنیافت
آنکه بر خمیازه حسرت می کشد آغوش ماست
حاصل کونین پامال ندامت کردنی ست
دانهٔ کشت امل را سودن دست آسیاست
رشحهٔ ابر نیازم غافل از عجزم مباش
سجدهٔ من ریشه دارد هرکجا مشتی گیاست
شوق درکار است وضع این و آن منظور نیست
با نگه هر برگ این گلشن به رنگی آشناست
بند بندم فکرآن موی میان درهم شکست
ناتوانی هرکجا زور آورد زورآزماست
داغ می بالدکه دل خلوتگه جمعیت است
ناله می نالدکه اینجا جای آسایش کجاست
رهروان تمهید پروازی که می آید اجل
دودها از خود برون تازی که آتش در قفاست
بیدل از نیرنگ اسباب من و ما غافلی
اینگه صبح زندگی فهمیده ای روز جزاست