150
غزل شمارهٔ ۳۶۷
از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب
بی دماغی شیشه زد بر سنگ گفتم تا شراب
بزم امکان را بود غوغای مستی تا به کی
چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب
دور وهمی می توان طی کرد چون اوراق گل
ساغر این بزم رنگ است و شکستنها شراب
مست تا مخمور این میخانه محتاجند و بس
وهم بنگ است اینکه گویی دارد استغنا شراب
عمرها بودیم مخمور سمندر مشربی
نیست از انصاف اگرریزی به خاک ما شراب
بیقراران طلب سر تا قدم کیفیتند
می کند ایجاد از هر عضو خود دریا شراب
ساغر بزم خیالم نرگس مخمورکیست
می روم مستانه از خود خورده ام گویا شراب
صبح ز خمیازه آخر جام شبنم می کشد
حسرت مخمور از خود می کند پیدا شراب
خون شدن سر منزلیم ، از جستجوی ما مپرس
تاک می داند چها در پیش دارد تا شراب
بهرمنع می کشیها محتسب درکارنیست
بیدل آخر رعشه می بندد به دست ما شراب