108
غزل شمارهٔ ۳۵۹
بی کمالی نیست دل از شرم چون می گردد آب
از عرق آیینهٔ ما را فزون می گردد آب
از دم گرم مراقب طینتان غافل مباش
کزشرارتیشه اینجا بیستون می گردد آب
تاب خودداری ندارد صاف طبع از انفعال
می شودمطلق عنان چون سرنگون می گردد آب
کیست کز مرکز جداگردیدنش زنگی نباخت
خون دل از دیده تا گردد برون می گردد آب
در محبت گریه تدبیرکدورتها بس است
گرغشی داری به صافی رهنمون می گردد آب
سوز دل چون شمعم از افسردگیها شد عرق
آنچه آتش بود در چشمم کنون می گردد آب
سیل آفت می کند معماری بنیاد شرم
خانه آرایان گوهر را ستون می گردد آب
منتهای کار سالک می شود همرنگ درد
چون زشاخ وبرگ درگل رفت خون می گردد آب
همچو شبنم سیر اشک ما به دامان هواست
درگلستان محبت واژگون می گردد آب
دام سودا می کند دل را هجوم احتیاج
ازفسون موج زنجیر جنون می گردد آب
دل چه باشد تا نگردد خون به یاد طره اش
گر همه سنگ است بیدل زین فسون می گردد آب