142
غزل شمارهٔ ۳۵۷
به خاک راه که گردید قطره زن مهتاب
که چون گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب
به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست
جهان گرفت به یک برگ یاسمن مهتاب
دگر چه چاره جز آتش زدن به کسوت هوش
فتاده است به فکرکتان من مهتاب
در آن بساط که شمع طرب شود خاموش
زپنبهٔ سرمینا برون فکن مهتاب
به این صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد
گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب
به هر طرف نگری عیش می خرامد و بس
ز بس که کرد به فکر سفر وطن مهتاب
ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست
مگر ز چیدن دامن کند رسن مهتاب
عبث ز وهم ، بساط دوام عیش مچین
که کرد تا سحر این جامه راکهن مهتاب
به گلشنی که حیا شبنم بهارتو بود
گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب
سراغ عیشی از این انجمن نمی یابم
مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب
شهید ناز تو در خاک بی تماشا نیست
ز موج خون چمنی دارد ازکفن مهتاب
مباش بیخبر از فیض گریه ام بیدل
که شسته است جهان را به اشک من مهتاب