199
غزل شمارهٔ ۳۳۸
تا از آن پای نگارین بوسه ای کرد انتخاب
جام در موج شفق زد حلقهٔ چشم رکاب
تا به بحر شوق چون گرداب دارم اضطراب
نیست نقش خاتم من جز نگین ییچ و تاب
از دهان بی نشانت هیچ نتوان دم زدن
سوختم زین معنی موهوم خاموش جواب
جام گل را از می رنگت جگر چون لاله داغ
وز نگاهت شیشهٔ می را نفس چو شبنم آب
صفحهٔ گلشن نبندد نقش رنگت در خیال
ساغر نرگس نبیند نشئهٔ چشمت به خواب
خنده لبریز ملاحت ، جلوه مالامال حسن
ناز سرشار جفاها، غمزه مخمور عتاب
سایه پردازی تغافلهای خورشید است و بس
گر تو از رخ پرده برگیری که می گردد نقاب ؟
ناله را آسوده نتوان دید درکیش وفا
به که کم گردد دعای دردمندان مستجاب
درگلستانی که رنگ از چهرهٔ من می ریختند
گشت هر برگ خزان آیینه دار آفتاب
تا هوایی در سرم پیچید از خود می روم
گردبادم دارم از سرگشتگی پا در رکاب
شبنم لطف کریمان جهان برق است و بس
غیر آتش نیست در سرچشمهٔ خورشید آب
عالم امن است حیرانی مژه بر هم زدن
خانه ها زافتادن دیوار می گردد خراب
معجز خوبی نگربیدل که هنگام سخن
لعل خاموشش کشید از غنچهٔ گوهرگلاب