102
غزل شمارهٔ ۳۲۷
به هر جبین که بود سطری ازکتاب حیا
ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا
شبی به روی عرقناک او نظرکردم
گذشت عمر وشنا می کنم درآب حیا
ز لعل او به خیالم سؤال بوسه گذشت
هزار لب به عرق دادم از جواب حیا
دمی که ناز به شوخی زند چه خواهدکرد
پری رخی که عرق می کند زتاب حیا
ز روی یارکسی پردة عرق نشکافت
گشاده چون شد ازین تکمه ها نقاب حیا
عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی
هنوز پاک نمی گردم از حساب حیا
دگر مخواه ز من ثاب هرزه جولانی
دویده ام عرقی چند در رکاب حیا
ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم
به روی من که فشاند اینقدرگلاب حیا
به چشم بسثن از انصاف ، نگذری زنهار
به پل نمی گذرد هیچکس زآب حیا
ز قطرگی بدر خجلت گهر زده ایم
جبین بی نم ما ساخت با سراب حیا
عرق زطینت ما هیچ کم نشد بیدل
نشسته ایم چو شبنم در آفتاب حیا