230
غزل شمارهٔ ۳۲۳
به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها
برآورد از دلم چون ناله اظهار رساییها
غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار ما
خروشی داشتم گم کرده ام در سرمه ساییها
هوادار مزاج طفلی ام اما ازین غافل
که چون گل پوست بر تن می درد رنگین قباییها
چو رنگم بس که سر تا پا طلسم ساز خاموشی
شکستن هم نبرد از پیکر من بیصداییها
در این وادی به تدبیر دگر نتوان زدن گامی
مگر نذر ز خود رفتن شود بی دست و پاییها
مباش ای غنچهٔ اوراق گل مغرور جمعیت
که این پیوستگیها در بغل دارد جداییها
تو از سررشتهٔ تدبیر راهم غافلی ورنه
ندارد فسق خلوتخانه ای چون پارساییها
کسی یارب مباد افسردهٔ نیرنگ خودداری
شرارم شنگ شد از کلفت صبر آزماییها
اثر گم کرده آهم مپرس از عندلیب من
در این گلشن نفس می سوزم از آتش نواییها
ز طوف آستانش تا نصیب سجده بردارم
به رنگ سایه ام محمل به دوش جبهه ساییها
به دل گفتم کدامین شیوه دشوار است در عالم
نفس در خون تپید و گفت : پاس آشناییها
چه کلفتها که دل در بیخودی دارد نهان بیدل
بود آیینه را حیرت نقاب بی صفاییها