114
غزل شمارهٔ ۳۱۱
وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها
به حکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها
چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی
نشسته در چمن ما هزار رنگ کمینها
در این زمانه سر نخوتی کشیده به هرسو
ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زینها
غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان
که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها
نم مروتی ازخلق اگررسد به خیالت
چکیده گیر به خاک از فشار چین جبینها
نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین
تغافل از چه به صیقل زنند آینه بینها
حضورعبرت واسباب راحت این چه خیال است
مژه نبسته به خواب است چشم سایه نشینها
به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی
که زهر در بن دندان نهفته اند نگینها
نفس گداخت خجالت به خاک خفت قناعت
ولی چه سود علاج غرض نمی شود اینها
تظلم دم پیری کجا برم من بیدل
رسید مو به سپیدی کشید پوست به چینها