110
غزل شمارهٔ ۲۹۷
پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها
چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها
رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است
روغن تصویر درد حسن ازین بادامها
موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگی ست
بسمل او را به بی آرامی ست آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
می توان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست
پای آغاز از چه می بوسد سرنجامها
ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است
بال مرغان می شود مژگان چشم دامها
شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بی دردسر
روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم
همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنی ست
بی سراغی نیستند این بوی گل احرامها
نشئهٔ عیشی که دارد این چمن خمیازه است
بر پر طاووس می بندم برات جامها
هیچکس در عالم اقبال فارغ بال نیست
رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها